tag:blogger.com,1999:blog-23919158523887168522024-02-18T18:33:50.813-08:00Land Of SadnessUnknownnoreply@blogger.comBlogger17125tag:blogger.com,1999:blog-2391915852388716852.post-25941639232241532142011-07-01T15:59:00.001-07:002011-07-01T15:59:23.334-07:00میدان ونک ام. در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم....<p dir="RTL">سلام،</p><p dir="RTL">در من چیزی گم شده است رها. زمان آدم‌های دل‌‌تنگ را رام نمی‌کند. می برد می اندازد یه گوشه ی دنج با خاطرات تباه شده بر گوشه ی دنج. نه. هیچ فاصله‌ای آدم‌ها را از خاطر هم نمی‌برد. اما زمان آدم‌ها را زمین می‌زند. دل‌بسته‌گی‌های شان را می برد یک گوشه ی دنج. و با قدرت تمام تباه‌ش می کند. و خاطره‌های تباه شده در گوشه ی دنج آن‌قدر تنها می‌شوند که رمقی ندارند که بی‌دار شوند. فاصله آدم‌ها را جدا نمی کند رها. گاهی فکر می کنم فاصله ی نیمکت های فلزی همیشه سرد خیابان ولی عصر هم برای تنها شدن کافی نیست.. برای تنها شدن فقط می شود به زمان باخت. به فاصله‌ها یا آدم‌ها باختن یک اضطراب ناپای‌دار قبل از طوفان است. طوفانی که تمام راه را پشت سر ما آمده. از بیست سالگی آمده. به بیست و سه سالگی مان خندیده. و حالا در بیست و چند سالگی دارد از پشت خیابان‌های تو در تو خودش را نشان می‌دهد. آدم‌ها را طوفان خاطرات گذشته‌شان می‌کشد. .. </p><p dir="RTL">دی شب تمام خیابان را پیاده آمدم تا ونک. آمدم به سمت ساحل‌های خط‌کشی شده‌ی کنار پیاده‌روهای پل مدرس. آن‌قدر پیاده آمدم که کم کم باران آمد. باران‌های تابستانی تهران دیوانه کننده‌ست. شکوفه و گل و غنچه و چمن و فلان فقط لعنتی‌ها را خوش‌حال می کند. ازین جور تردستی های زنده‌گی مشعوف شدن یک کپی ناواضح است از اصلِ تباه شدن تدریجی. آه زمان، رها.. زمان آدم ها را تباه می کند. اما باران‌های تهران گرم است و غریب. انگار که فکر کنی یکی هست آن بالا که دارد فقط به تو فکر می‌کند. و توی تباه شده انگار یادت نیست .. زیر لب می‌خواندم: </p><p dir="RTL">غربت من در جهان از بهر توست</p><p dir="RTL">قربت خاصان درگاهت بده!</p><p dir="RTL">یا خیال خود به خواب من فرست...</p><p dir="RTL">یا دلی بی‌دار و آگاهم بده! </p><p dir="RTL"><strong>.. </strong></p><p dir="RTL">شب که آمدم خانه مهربان مادرم حالم را فهمید. دعایی خواند.. چشم م را بستم به روزهای آینده.. اللهم اجعلنی فی درعک الحصینه التی تجعل فیها من ترید ..</p><p dir="RTL"><strong>.</strong></p><p dir="RTL"><strong>.</strong></p><p dir="RTL">ما صاف دلان سرشکن طبع درشتیم</p><p dir="RTL">بر سنگ ترحم نبود شیشه گران را ... </p><p dir="RTL">عالم همه یار است.. تو محجوب خیالی</p><p dir="RTL">بند از مژه بردار.. یقین ساز گمان را</p><p dir="RTL">"بیدل"</p><p dir="RTL"> </p>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2391915852388716852.post-65310303143007431262010-09-13T20:50:00.001-07:002010-09-13T20:50:27.525-07:00تنها و دستخالی برمیگردیم<p>داخل امام‌زاده همیشه ساکت بود. آدم‌های زیادی آنجا نمی‌آمدند. انگار می‌شد غربت امام‌ش را از قرن‌ها بیرون کشید و های‌های بر آن گریه کرد. هیچ نور سبزی هم نبود. سنگ‌های مرمر کنار تا کنار به هم گرد امام‌زاده گره خورده‌ بودند. آن‌ کو‌ه‌ستان را کسی تن‌ها نمی‌رفت. یک‌بار که مرحوم پدربزرگ من را برد برف سختی آمد. زمین سنگی امام‌زاده به کف پاهای‌مان که از سرما بی‌حس شده بود آتش می‌زد. پدر بزرگ همین را دوست داشت. می‌گفت دعاهایی که از امام‌زاده بالا می‌رود را می‌بیند. اما من چیزی نمی‌دیدم. هیچ نور سبزی هم نبود. به پنجره‌های مقبره دخیل‌های تیره‌رنگ بسته بودند. انگار قومی بعد از عزاداری شب دهم محرم به خدا دست برده باشند. پدر بزرگ می‌گفت آن پارچه‌ی مشکی را آقاسیدمرتضا بست. زن‌ش سخت مریض بود. خوب شد. اما خودش مرد. گمانم حاجت گرفت. لابد این‌را هم دیده بود پدر بزرگ که بالا رفته بود.</p><p>رها، ما تابستان‌ها خانه‌ی پدربزرگ می‌رفتیم. کوهستان سرش را از سیطره‌ی روز و شب بالا نگاه داشته بود. همیشه تاریک بود. نه شب بود. نه روز بود. اصلا کسی نمی‌دانست. همیشه غروب بود. تاریک بود. راه امام‌زاده دور بود. کسی نمی‌آمد. گاهی حسین‌آقا مهر نماز می‌برد بالا. انگار نذر کرده بود. اما آدم‌های زیادی نمی‌رفتند آن بالا. من سه بار رفتم. پدر بزرگ در راه ساکت بود. انگار نذر کرده بود که به احترام غربت امام‌زاده سکوت کند. فقط یک‌بار قصه‌ی یکی از دختر‌های‌ش را گفت. گفت که روزی که دادش به مرد غربیه. بی‌نماز. تمام راه را گریه می‌کرد تا بالا. می‌گفت تا مدت‌ها می‌دید که دعایش بالا نمی‌رود. اما بار سوم را تنها رفتم. به پدر بزرگ گفتم که تنها می‌روم. گفت به مادرت نگو. غروب نشده برگرد. سگ‌های پایین کوه شب‌ها همه را دشمن می‌بینند. پارس می‌کنند. فارسی بلد نیستند. گاز می‌گیرند. اما خیالم نبود. هیچ حروم‌زاده‌ای را نمی‌شناختم که شبیه همین آدم‌ها یقه بگیرد. کوهستان آرام بود. هنوز بهار نزده بود. غروب بود. همیشه غروب بود. انگار آب و هوای کوهستان به تو یاد می‌داد که همیشه وقت برگشتن هست. شاید پدر بزرگ هم این را می‌دانست. وگرنه نمی‌گفت که غروب برگرد. می‌گفت یک ساعت دیگر سگ‌ها پارس می‌کنند. تا بالای کوه رفتم. در راه شعر نیما را می‌خواندم. گاهی هم یاد حرف چند شب دورتر سارا می‌افتادم که می‌گفت دلش می‌خواهد به عقد یک کلاغ در بیاید و تا صبح قار قار کنند. بعد می‌خندیدم و فکر می‌کردم که شوخی می‌کند. اما راست می‌گفت رها. با یک کلاغ ازدواج کرد. و رفتند دنبال زنده‌گی شان. و دیگر هیچ‌کس نبود که شب‌های سرد پای‌تخت زیر کرسی برای‌مان قصه‌ بگوید و وسط‌ش برای امتحان تعلیمات اجتماعی درس آماده کند. آن بالا که رسیدم هیچ‌کس در امام‌زاده نبود. درخت پرتغال کنار صحن به هوا نور می‌زد. وارد شدم. هیچ نور سبزی نبود. کسی هم نبود که دعای‌ش آن بالا باشد. امام‌زاده غریب بود. مثل چند قرن پیش که غریب بود. غصه‌ام شد. هیچ وقت نمی‌خواستم امام‌زاده باشم. بعد فکر کردم که امام‌زاده از دست مردم شهر آمده این‌بالا. و گرنه آدم در سرمای به این سوزناکی بالای کوه آمدن‌ش نمی‌آمد. بعد فکر می‌کردم که با خودش یک پرتغال آورده. و همین جا از خدا خواسته که نباشد. و دعای‌ش بالا رفته. این را می‌شد از رنگ نارنجی پرتغال‌ها فهمید. از درخت بالا رفتم. این تنها بالا رفتنی بود که از نزدیک دیده بودم در امام‌زاده. یک پرتغال برداشتم و دویدم پایین. سردم بود. نبض دستانم تند تند می‌زد. هوا غروب بود. از سگ‌ها خبری نبود. توی کوچه‌ آدم‌ها اما حرف می‌زدند. بغض نداشتم دیگر. پرتغال امام‌زاده ترش بود. پدر بزرگ می‌گفت امام‌زاده دهن کسی را ترش نمی‌کند مگر این‌که دعای‌ش بالا رفته باشد.</p><p> </p><p>زین چمن، یک گل سر و برگِ خودآرایی نداشت<br />هر کجا رنگی عیان شد بر پر عنقا زدند</p><p>طبع بی‌حس قابل تأثیر آگاهی نبود<br />بر<strong> گمان</strong> خفته‌، یاران مرده‌ای را پا زدند<sup>*</sup></p><p>* بیدل </p>Unknownnoreply@blogger.com5tag:blogger.com,1999:blog-2391915852388716852.post-63202050385200445992010-06-27T02:42:00.000-07:002010-06-27T02:48:55.043-07:00چو داود آیت سرگشتگان خوان<p>دیروز قبل از خداحافظی پشت پیانو رفت و نت‌ها را جابه‌جا کرد. انگار دنبال چیزی می‌گشت. گفت حالا سمفونی نهم بتهوون را می‌زنم و صندلی را کمی جلوتر کشید و آن‌قدر آن‌را بالا آورد تا دستان‌ش روی پیانو آرام گرفت. بعد خندید. گفت دبیرستان که بودم می‌گفتند این نت‌ها آن‌قدر به هم پی‌وسته‌اند که می‌شود روی‌ش یک ارتش را منظم کرد.. من هیچ وقت باور نکردم.. تا این‌که اولین بار که از پدرم برای‌ همیشه خداحافظی می‌کردم به اتاق طبقه‌ی پایین رفتم و سمفونی نهم را زدم. اشک‌های‌م روی صورتم ریخته بود. وسایلی که باید می‌بردم با خودم همه‌جای اتاق بود. روی میزم کتاب‌ها و ورق‌های مختلف پخش شده بود و می‌رسید به عکس پدر در سمت راست میز که یک شب در ونیز گرفته بود. آن روز احساس می‌کردم تمام سربازهای زنده‌گی‌ام در محاصره‌اند. هیچ‌جور نمی‌شد به خط‌شان کرد. آرزو ها گاهی آن‌قدر پیچ می‌خورند که با هر سرنوشتی موازی می‌شوند. بله... اون روز رفتم پشت پیانو.. و سمفونی نهم را زدم.. خوب یادم هست که دست‌های‌م می‌لرزید.. و آرام اشک می‌ریختم. پدر آرام از کنار وسایل پخش‌ شده‌ی اتاق گذشت .. و آمد پشت سرم ایستاد.. و قطعه‌ای کاملا موزون خواند از جان میلتون. از کتاب پنجم.. جایی که آگونیستس در ستایش تاریکی می‌گوید: خورشید برای من خاموش است../ و ساکت مثل ماه/ وقتی او در تاریکی گیسوان‌ش/ شب را مهیا می‌کند.. و بعد سرش را آرام گذاشت روی سرم.. و بعد از اتاق رفت بیرون. من احساس کردم تمام سرباز‌های خیالم حالا به خط‌ اند. همه‌ چیز مرتب بود. شب پرواز کردم و حالا ده سال است که دیگر به شهر برنگشته‌ام. آری.. سمفونی نهم بتهوون برای من یک خداحافظی شجاعانه‌ست. و بعد شروع کرد به نواختن. دست‌های‌ش می‌لرزید .. روی فرود قسمت اول.. قطعه‌ی معروف نیما را خواندم:تو را من چشم‌ در راهم/ شباهنگام/ که می‌گیرند در شاخ "تلاجن" سایه‌ها رنگ سیاهی/ وزان دل‌خسته‌گانت راست اندوهی فراهم/ تو را من چشم در راهم/... و آرام از اتاق بیرون رفتم.</p><br /><p>شب آمد برای خداحافظی رو به روی خانه‌ام. تمام کتاب‌های‌ش را آورده بود با یک پوستر بزرگ قهوه‌ای: تصویر زنی است از پشت که روی پشت بام نشسته‌است. و همه‌ی این‌ها در یک قاب بزرگتر از پنجره‌ی اتاق پسری است که از خانه‌ی مجاور نگاه می‌کند. به پوستر نگاهی کردم. نقاشی عجیبی بود. معلوم نبود که اول دختر پایین می‌پرد یا پسر از پنجره‌ی نگاه‌ش به بیرون پرتاب می‌شود. گفت امروز خودم کشیدم. این‌ جای خداحافظی. و بعد برگشت و قدم زد به سمت دور شدن. انگاه که باز تاریکی از من قربانی گرفته باشد.</p><br /><p>این ذره ذره گرمی‌ ِ خاموش‌وار ما <br />یک روز <br />بی‌گمان</p><br /><p>سر می‌زند ز جایی و خورشید می‌شود<br />...<br />تا دوست داری‌ام<br />تا دوست دارم‌ات<sup>*</sup></p><br /><p> </p><br /><p><sup>*: سیاوش کسرایی</sup></p><br /><p> </p>Unknownnoreply@blogger.com8tag:blogger.com,1999:blog-2391915852388716852.post-68259592058435221092010-04-01T23:49:00.000-07:002010-04-02T12:32:23.786-07:00بهرام گور از پله بالا نمی رود<p>دو سه قدم که راه رفتم جلوی همان مغازه‌ای بودم که سال‌ها پیش توپ‌های رنگی پلاستیکی می‌فروخت. حالا اما یک رنگ بیشتر نداشت. در و دیوار و پنجره و همه‌ی اجناس بیرون مغازه خاک گرفته بود. خاکستری بود. پیرمردی هم نبود که پشت میز کناره‌ی قاب شیشه‌ای بنشیند و کلاه نمدی‌ش را پس و پیش کند و با صدای خش‌دار بی‌قافیه‌ای بپرسد "نسیه می‌بری؟" .. نه پیرمرد نبود. اما عکس‌ش بود. آن بالا. بالای‌ میز. اما حالا پشت میز.. جوانی بود که ریش‌ پروفسوری داشت... و لبخند می‌زد.. طوری که فکر کنی انگار فقط از پدر ابروهای بسیار مشکی را نگاه داشته بود... و مغازه‌ی حالا خاکستری.</p><br /><p>خیابان‌های این شهر رها مرا به روزهای دور می‌برند..خاک مُرده پاشیده‌اند انگار در آس‌مان شهر.. همین خیابان را ببین.. مثل سال‌ها پیش که صبح‌های جمعه‌ی ساعت هشت و نیم ش مُرده‌های جدید را اعلام می‌کردند با بلندگو.. دقیقا مثل همان سال‌ها.. هنوز همان‌قدر دل‌گیر و یک‌طرفه است.. اما حالا دیگر فقط یک‌رنگ دارد.. و آدم‌های زیادی در شهر نمانده‌اند که رفتن‌شان پشت بلندگو اعلام شود.. هیچ طرف خیابان، دیگر خبری نیست.. نه این‌طرف .. همان‌جا که من آن عصر چهار‌شنبه‌ی محرم نقش خیابان شدم.. نه آن‌طرف که آقای حافظیان همیشه باز بود ساعت‌هایی که ما کاری نداشتیم مگر این‌که چیزهایی بخواهیم برای گذران زنده‌گی.. هیچ‌طرف خبری نبود .. رها .. آقای حافظیان حالا انگار همیشه سهمی از ثانیه‌ها را دارد.. من هنوز هم همان‌طور دل‌زده یا دل‌واپس‌م به دقیقه‌ها.. دلم که می‌گیرد.. وقتی چیزی می‌خواهم که ندارم.. وقتی آدمی را گم می‌کنم .. با سرعت غیرمجاز به اطرافیان کوبیده می‌شوم.. آدم‌های زنده‌گی من رها.. همه.. روزی .. من را ترک کرده‌اند.. یا شاید من آن‌ها را.. نمی‌دانم.. اتوبان شده‌است حالا.. همه راحت می‌روند..</p><br /><p>این خیابان حتی دیگر وسط‌ش هم همان خیابانی نیست که قرار بود من مُرده باشم.. هیچ‌کس یادش نیست رها.. اما من خوب یادم هست.. که چطور به وسط خیابان رفتم.. و آن وانت آبی.. درست رو‌به‌روی صورتم ایستاد.. همه جیغ می‌زدند.. من حتی اصلا نترسیدم.. فکر کردم‌ مُرده‌ام.. همه آمدند وسط خیابان.. من نمی‌فهمیدم چه خبر است.. آدم‌هایی که پیشانی کوتاهی داشتند روی سرم دست می‌کشیدند.. آه رها.. اما من فقط زیر ماشین نرفته بودم.. یعنی خودم مطمئن نیستم... گفتند که نرفته‌ام.. مثل همه‌ی چیزهایی که گفته‌اند به من.. و من شنیده‌ام .. راست‌ش رها.. گاهی فکر می‌کنم رفته‌ام.. نیستم .. یعنی مُرده‌ام.. آخر می‌دانی.. من تا قبل از آن.. هر چه می‌خواستم می‌شد.. اما حالا سال‌هاست.. که هرچه می‌خواهم.. نمی‌شود.. مثل خواب‌ها .. مثل‌ خواب‌هایی که هر چه می‌دوی نمی‌رسی.. هر چه فرار می‌کنی دور نمی‌شوی...</p><br /><p>جمله اینجا روی در دیوار جان خواهند داد<br />گر علاجی هست دیگر جز سر و دیوار نیست<br /><br />گر گمان خلق ازین بیش است سودایی است بس<br />ور خیال غیر در راه است جز پندار نیست<br /></p>Unknownnoreply@blogger.com6tag:blogger.com,1999:blog-2391915852388716852.post-68425227537020844132010-03-14T03:19:00.001-07:002010-03-14T03:31:40.888-07:00همچو ساقه گیاهی .. فسرده.. فسرده..<p>از همین لحظه هفته‌ای دیگر بیش نمانده به <a title="می کند داستانی غم آور" href="http://atraxia.persiangig.com/Baran.mp3" target="_blank"><strong>بهار</strong></a>. و تو نمی‌دانی که این داستانی غم‌آور است. تکراری است که با جدیت تازه می‌شود. بهار را شاخه‌های خشک و مرده‌ی گیلاس می‌فهمند. بهار را خیابان‌های این شهر انگار فقط می‌شناسند. و چه استعدادی دارند پیاده‌رو‌های شهر ِ عجیب .. که آدم‌های‌ش را این‌طور تنها نشان بدهند.. باری. تهران بهار دارد را حالا همه می‌دانند. و همین چند روز دیگر پیرمرد با جلیقه‌ی سفید و شلوار اطو کشیده حیاط خانه را آب می‌پاشد. تا بین غبار و بهار جدایی باشد. اختلاف باشد.. بهار سنگین است ... روی زمین می‌ماند. غبار پوچ است.. هیچ است.. بر زمین نمی‌ماند.. نابود می‌شود. </p><p>پیرمرد سال‌ها به تنهایی بهار را به حیاط خانه می‌آورد. برای ما حیاط نبود البته. خود ِ زنده‌گی بود. تموم با هم بودن ما. دل‌خوشی‌ ما در همین چهار گوشه‌ی محصور با دیوارهای خاکستری اتفاق می‌افتاد. هر سال چند هفته مانده به عید بین کاشی‌های سیمانی بذر می‌کاشت و روی‌شان با دقت خاک می‌ریخت. چند روز مانده به بهار. جوانه‌ها خودنمایی می‌کردند. یادم هست یک‌بار زن و مرد جوانی را که برای اولین خرید زنده‌گی‌شان به مغازه آمده بودند به حیاط آورد. و جوانه‌ها را نشان‌شان داد. من کنار تلفن سیاه قدیمی نزدیک در حیاط نشسته بودم. بی‌حوصله‌گی‌های م هنوز به همان رینگ زنگ می‌خورَد. نفهمیدم چی به‌شان گفت اما بیرون که می‌آمدند صورت زن جوان پر از اشک بود. پیرمرد نفوذ کلام عجیبی داشت. هنوز سراغ ندارم کسی این طور با کلام بتواند تسخیر ‌کند. اصلا شاید همین که می‌گفت بهار آمد را ما از او باور می‌کردیم. کاری به پشت‌‌ ِ دیوارهای خاکستری نداشتیم. خودش خود ِ بهار بود. اما یک روز زمستان رفت. بیست و نه بهمن. یادم هست سال قبل‌ش هوا سوز دردناکی داشت. بادهای هولناک.. جوانه‌ها را خراب کرد. باری پیرمرد قلب‌ش ایستاد و رفت اما زمستان گفته بود قبل‌ش که این آخرین است. و قلب‌ش را برای من جا گذاشت... تا وقتی سکه‌های‌م را به قلک می‌اندازم صلوات بفرستم برای حضرت بهار.</p><p>.</p><p>.</p><p>چندین بهار بعد. وقتی با پدر بعد از سال نو تا پایین در خانه.. -جلوی همان درخت تنومندی که برای‌مان کاشت- رفتیم.. گفت که من مرگ هیچ عزیزی را باور نمی‌کنم. و آرام دست‌های‌م را گرفت. رفتن یعنی آمدن. تو باور می کنی که آقاجون رو دیگه نمیشه دید؟ نه من نمی‌کنم {..} و من گریه‌ام گرفت. مادربزرگ از ایوان بالای خانه صدای‌مان کرد.. داشت اسفند دود می‌کرد برای سلامتی حضرت بهار.. عج الله...</p><p> </p><p>درین محیط، چو قصر حباب اگر صد بار<br />
خراب می‌شوی، آباد می‌کنیم تو را ..</p><p>ز مرگ ِ تلخ به ما بدگمان مشو زنهار<br />
که از طلسم غم آزاد می‌کنیم تو را</p><p>اگر تو برگ علایق ز خود بیفشانی<br />
بهار ِ عالم ِ ایجاد می‌کنیم تو را ..<sup>*</sup></p><p><sup>* صائب</sup></p>Unknownnoreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-2391915852388716852.post-5290535433836154672010-02-07T19:19:00.000-08:002010-02-07T19:19:45.693-08:00صفای اشک تو باد ای خراب گنج امید<p>توضیح می‌دهم تو را برای معلم تاریخ‌مان<br />که در هر دوست‌داشتنی قسمتی‌ از خودمان را از دست دادیم<br />و باز پرچم تو را دست‌مان گرفتیم</p><p>تو را توضیح می‌دهم در زنگ تفریح<br />بین زنگ انشاء و ریاضی <br />وقتی با مادر تماس گرفته بودند که پسرتان حال‌ش بد است<br />خوب نیست</p><p>تو را توضیح ‌می‌دهم به آن بی‌ستاره‌ای که منم<br />تا جای‌ش هیچ‌گاه خالی نباشد در شب‌های مدرسه<br />وقتی همه‌ی بچه‌ها می‌خندیدند و من دنبال تو می‌گشتم<br />انگار که ستاره‌ای گم کرده باشم</p><p>تو را توضیح می‌دهم به دیوارهای نارنجی دانشکده <br />به آن اتاق‌هایی که پنجره‌اش رو به دیوار بود<br />به آن روز آخری که رو به روی فرم‌های تثبیت از هم جدا شدیم</p><p>من تو را به خانم حمیدی منشی‌ دانشکده توضیح‌ می‌دهم<br />تا نگاه کند به ریز نمرات‌م که چه خوب به تو اضافه می‌شدند و از من کم می‌شدند<br />من تو را به معلم انتقال حرارت توضیح می‌دهم<br />که "چرا توی خودتی؟" را بداند از کسی که با تو باشد نمی‌پرسند</p><p>من تو را به تمام درهای آبی توضیح می‌دهم<br />من به همه‌ی پشت در ماندن‌ها توضیح می‌دهم تو را</p><p>من تو را به آن پیرمرد مسجد هدایت توضیح می‌دهم<br />که می‌گفت عزیزش آن طرف صحن خواب است <br />و چند سال طول کشید تا دست‌مان آمد که <br />زیر چند متر خاک خواب است</p><p>من تو را به مرگ توضیح می‌دهم.. خیلی هم جدی.</p><p> </p><p>در آس‌مان سحر ایستاده بود گمان <br />سیاه کرد مرا آس‌مان بی‌خورشید</p><p>سیاه‌دستی ِ‌ آن ساقی‌ ِ منافق بین<br />که زهر ریخت به جام کسان<sup>*</sup><br />که زهر ریخت<br />...</p><p> </p><p><sup>*:‌ قسمتی‌ از شعر آقای ابتهاج عزیز است.</sup></p>Unknownnoreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-2391915852388716852.post-8753746416362364472009-12-13T04:41:00.000-08:002009-12-14T10:05:04.680-08:00ارى اسامر ليلاى ليله القمر...دیشب تمام خوابت را دیدم.. حیف که بعضی خوابها را نمیشود نشان هر کس داد.. "من را نمیشناسی؟".. یادت نمیآید چه طور برایت نوشتم که .. خوب نیستم.. میخواهم ببینمت.. آمدی.. روی نیمکت نشستی . . آن بیماری لعنتی نفس از من گرفته بود. حرف نمیتوانستم بزنم. شک نداشتم که بار آخری است که میبینمات.. گفتم خیلی آدمها.. خیلی آرزوهای بزرگ دارند.. من هم داشتم.. دیگر ندارم. از اینکه دیدمت.. از اینکه اینطور آمدی.. ویران کردی.. رفتی.. ناراحت نیستم.. گفتم میبخشی یک دقیقه.. رفتم پشت دیوار آجری دوباره.. نفسم بالا نمیآمد.. چشمهایم سخت درد میکرد.. احساس میکردم نفسی که میکشم آغشته به خون است.. اما مهم نبود... برگشتم. گفتم برایت از اینکه.. دیدمت.. از اینکه این طور.. یک روز عجیب پیدا شدی.. ناراحت نیستم. پشیمان نیستم. خوب میفهمم که این درد چهطور نابودم میکند... چه طور هیچ چیزی دیگر شادم نمیکند. ای دست تو سازندهی دلهای بزرگ... ای عشق نوازندهی دلهای بزرگ.. گفتم احساس میکنم که حالا دنیا را از یک و نیممتر بالاتر میبینم. شاید بالای آن درخت توت. یا آن درخت سیب. گفتم با این حال خراب. خواستم ببینمت. بدانی که تمام است این داستان اما. من بی تو نیستم. با تو ام. و روی کاغذ نوشتم..اتفاقي نيست / اين اقاقياي دگرگون را / بردار / و با حوصلهی تمام / پرپر کن / بگذار برف دستهاي تو / آرامبخش طوفان در به دريها شود! / آمين!..<br />
.. .<br />
سورهی نجم.. آیهی ١٧.. آرامبخش امشب من است .. ما زاغ البصر و ما طغی.. که آنچه از بصیرت به بصر آمد نه باطل است.. نه منحرف.. نه.. نیست.. والله که نیست.. تو یک روز عجیب.. که هوای سرد اطراف و نفس سرد اطرافیان سکوتم را سنگین کرده بود. آمدی.. پیدا شدی.. و من تو را دیدم.. و درست دیدم.. مستقیم. زیباییات تمام چیزی بود که میدیدم. و درست میدیدم. و از آن روز دیگر جز تو ندیدم. و به روح جبرئیل قسم که عین حقیقت است که لحظهای نبوده بیتو باشم. حتی این روزها که فقط میروی.. حتی وقتی که به خوابم میآیی.. و سوال کنی.. یا چه . که من شما را خوب نمیشناسم آقا.<br />
<div class="b"><div class="m1"><div class="b"><div class="m1"><div class="b"><div class="m1"><br />
گمان نبود که مرگ تو بینم اندر خواب<br />
</div><div class="m2">مرا به خواب گران کرده بیگمان رفتی<br />
</div></div></div><div class="m2"></div></div></div></div>Unknownnoreply@blogger.com5tag:blogger.com,1999:blog-2391915852388716852.post-77521546137263399202009-12-09T01:25:00.001-08:002009-12-09T01:25:30.697-08:00ما از درخت سیب بالا رفتیم..<p>رها...مثل روزهایی که قبل از آن که از خواب بلند شوی آفتاب غروب کرده است انگار که اصلا وجود نداشته‌اند.. مثل زنده‌گی که گاهی همیشه شب است انگار که همه‌ خوابند.. مثل شب‌هایی که فقط شب است و زنده‌گی همه خواب است.. مثل ستاره‌های پشیمانی که مدام از هم دور می‌شوند و میلیون‌ها سال است که همین کار را می‌کنند... و مثل خیلی چیزهای دیگر.. از با تو بی‌دار نشدن بی تو بی‌مار نشدن از تو دور شدن یا به بی‌تو نزدیک شدن .. اضطراب دارم رها.. روحم را مچاله می‌کند.. پیشانی‌ام چین می‌خورد.. انگار که می‌بینم سال‌های جوانی رو به روی‌م روی زمین می‌ریزد.. من همه‌ی سال‌های گذشته را هر روز.. شب... هیچ نبوده که بی تو بوده باشم.. حتی اگر تو با من نبودی.. در هوای‌ت .. بی‌قرارم.. بی‌دارم.. روز و شب...</p><p>و حالا من در همه‌ی خاطرات بی تو ی ما.. من در همه‌ی هواهای بی‌خواه جوانی‌ام.. شکست خورده‌ام.. من از تو.. از همه‌ی لحظه‌ها‌ی بی تو.. شکست خورده‌ام.. دلم‌ می‌خواست روز‌گار می‌برد ما را چند سالی جلو.. دست‌ت را در تصویری خیالی.. بالای یک درخت سیب.. می‌گرفتم.. و برمی‌گشتم همین جایی که هستم. و می‌گذاشتم‌ش جایی رو دیوار اتاقم.. آه .. نمی‌دانی.. چقدر به شهریار غبطه می‌خورم.. چقدر دلم می‌خواست .. می‌گفتم برای‌ت.. از روی تخت.. نازنینا.. نازنینا... ما به ناز تو جوانی داده‌ایم.. و روزهای جوانی را نشان‌ت می‌داده‌ام که چه‌طور در غم‌ت تلخ و ناکام شده.. نمی‌شود.. حیف!.. همیشه نمی‌شود.. اما می‌شود گاهی که مثل این ساعت سرد و طولانی است.. عکس‌ت را ببینم.. و بی‌خود شوم.. بی‌قرار شوم.. انگار که گریه راه تماشا گرفته باشد.. و این‌ها را بنویسم این‌جا... از محاصره‌ی این‌همه دیوار.. از یک اتاق بی‌پنجره..</p><p> </p><p><span class="fullpost">من اين آواز پاکت را در اين غم‌گين خراب آباد ..</span></p><p><span class="fullpost">چو بوی بال‌های سوخته‌ت پرواز خواهم داد</span></p><p> </p><p>رها.. صدای پر زدن.. صدای پر کشیدن.. صدای مرگ است ... تقصیر ما بود که از کودکی.. از هر چیزی.. رنگی‌اش را می خواستیم.. و می‌خواستیم که پرواز کند.. چه شبیه بود به زنده‌گی رنگارنگ سال‌های جوانی‌مان که به سوی مرگ پرواز می‌کرد.. باری تقصیر خودمان بود که زود فهمیدیم پرکشیدن یعنی صدای مرگ.. یعنی صدای چیزی را با خود بردن. یا جا گذاشتن. یا صدای چه. نمی دانم.. فعلا همین.</p><p> </p><p>تو عهد وفای خود شکستی... وز جانب ما هنوز مُحکم</p><p>بی‌ما تو به سر بری همه عمر....من بی‌تو .. گمان مبر که یک‌دم<br /> <br /></p>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2391915852388716852.post-86960813767826191102009-11-11T18:00:00.000-08:002009-11-11T18:24:26.240-08:00آی شهر .. آی.. در تو مرده یکی.. از تو زخمهای تلخ خورده یکی...<p> </p><p>روزهای آخر بود. وقتی که میدویدیم همیشه یک چیزی در حال تمام شدن بود. انگار هر روز روز آخر بود. تو دست من را گرفته بودی و میدویدی جلوتر. توی باغ پدری بود. من روزهای کودکی را هوا که گرم میشد آنجا بودم. حالا از مناظر باغ تصویرهای غریبی دارم. انگار همین دیروز است که با برادرهای اینهمه شبیه خودم گوشهگوشهاش را میشناختیم. مثلا آن درخت کنار ساحل که به سمت ایوان سر کج کرده بود و همیشه رویش طناب میبستیم و یک روز پیدا کردیم کسی نوشته آن طرف رو به دریا که "تا باشد که ما اینجا را دو نفره بودیم" و اونقدر به هم نگاه کردیم که خندهمان گرفت. باری حالا پس از این همه سال من تصویرهای رنگی داشتم از اطراف سیاه و سفیدی که حالا باهم و گاهی تا هم میدویدیم. آن روز تو راهت را از کنارخیابان کج کردی به سمت باغچهای که گلهای سفید داشت. من گلها را بلد نیستم. همه چیز برای من یا یاس است یا شقایق. به اینکه چقدر سفید یا غمگین باشد. رد پای تو روی گلها معلوم نبود اما من پشت سر را که نگاه میکردم همهی پشت سرم خراب میشد. باغبان سفید پوش به سمتمان دوید. ما فرار کردیم. میشناختمش. از آدمهای قدیمی پدر بود. پدر را خیلی دوست داشت. من را نه. میگفت پدرت حال ما را میفهمد. تو نمیفهمی. من فکر میکردم که آدم نفهمی است. ولی قیافهاش را نمیشد یادم نباشد. تو میخندیدی اما من احساس بد عجیبی داشتم. نه میخواستم دستت را رها کنم. نه میخواستم پشت سرم را نگاه کنم. نه میخواستم که کسی من را نگاه کند. نه میخواستم بروم. نه بایستم. نه برگردم. نمیفهمیدم. احساس عجیبی بود. تا همین امروز یکبار دیگر بیشتر به سراغم نیامده. پایین که رسیدیم دو باغبان دیگر هم با لباسهای سفید رسیدند که چهرههای معصومی داشتند. دیگر گیر افتاده بودیم. تو ساکت بودی و به چشمهای من نگاه میکردی. یکیشان جلو آمد و سیلی محکمی به من زد. دستهای تنومندی لابد میتوانست اینقدر سریع و قوی باشد. افتادم روی زمین. نمیخواستم بلند شوم. فهمیدم که همان چند دقیقه پیش را هم باید روی زمین میافتادم. همیشه دلم میخواست شبیه مرتضی آوینی بیفتم زمین. نمیشد. شبیه یکی دیگر میشدم. همیشه شبیه یکی میخوردم زمین. ولی باید مثل خودم بلند میشدم. کمی طول کشید که بلند شدم. آرام لباسم را تکاندم. تو را نگاه کردم که میلرزیدی از ترس. رفتم به طرف دفتر رییس که همان نزدیکی بود. آدمهای سفید پوش محاصرهمان کردهبودند. پیدایش کردم. از دوستهای قدیمی پدر بود. همیشه عینک مات میزد. از اینهایی که تا آفتاب میزند شب میشوند. اسمش را یادم نیست. گمانم آقای خدایی یا خدابخشی. یا چیزی شبیه این. به من نگاه نمیکرد. فقط به تو نگاه میکرد. هیچکس حرفی نمیزد. یکهو زد زیر گریه.. و رفت.. انگار کسی از رویم رد شده بود و پشتش را نگاه نکرده بود. عصبانی بودم. برگشتم. همهی باغبانها با ترس نگاهم کردند. دستشان میلرزید. لگدهای محکمی زدم بهشان. هیچوقت یادم نمیآید زورم به کسی رسیده بود. نه من هیچ وقت زورم نمیرسید. به طرف در خروجی رفتم. تو آمدی دستم را گرفتی و گفتی برویم یک باغ دیگر را خراب کنیم. اینجا چیزی برای خراب شدن ندارد. دستهایم سرد بود. باز گفتی بیا برویم.. بیا.. من برگشتم پشتم را نگاه کردم. باغبانها گلهای سفیدی شده بودند که له کرده بود کسی آنها را. صدای موسیقی نرم غمگینی اتاق رییس را پر کرده بود. آشنا بود. انگار آژانس شیشهای بود. یا از کرخه تا راین. نمیدانم. یکی از همینها بود. تو باز صدایم میزدی که بیا برویم.. احساس بد عجیبی داشتم. و اینآخرین باری بود که آن احساس عجیب را داشتم.. من تمام باغ پدری را خراب کرده بودم...</p><br /><p>زآسمان آغاز کارم سخت شیرین می‌نمود<br /> کی گمان بردم که <span style="text-decoration: underline;">شهر</span> آلوده زهر ناب داشت...<sup>*</sup></p><br /><p> </p><br /><p><sup>*:‌ از سعدی است با کمی تغییر که به تهران نزدیک‌تر باشد.</sup></p><br /><p> </p><br /><p> </p>Unknownnoreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-2391915852388716852.post-73206891996988913122009-10-20T23:19:00.000-07:002009-10-22T00:39:37.069-07:00غم از آن دارم که بی تو ...<p>رها.. وقت زیادی ندارم امشب. همه چیز تاریک است و اندک آدمهای توی خیابان از هم دور میشوند. من اولین چراغ اتوبوسی را که میبینم سوار میشوم. هیچ برایم مهم نیست کجا میرود. مقصد همهی اتوبوسهای اینجا داخل خیابانهای پیچدرپیچ وسط شهر است و انگار نیمههای شب که میشود همه در گودال عمیقی که آنجا پنهان است دفن میشوند. و فردا صبح اتوبوسهای جدیدتر. و رانندههای جوانتر سر و کلهشان پیدا میشود. نه من نمیدانم کجا میروم. نمیدانم رها.. به خودت که نمیدانم.. اما میدانم که <a href="http://origin.mech.ubc.ca/~bazargan/PM.wma"><span style="font-size:x-small;"><strong>این آهنگ</strong></span></a> من را به تو میبرد. من را به چشمهای تو میبرد. مرا چشمهای تو دیوانه کردند رها... چشمهای تو مقصد همهی تاریکیهای شب است... <span style="font-size:x-small;"><strong><a href="http://origin.mech.ubc.ca/~bazargan/PM.wma">این لعنتی ِ دو دقیقه و چند ثانیهای</a></strong></span> تمام پارکوی را از من شلوغ میکند. انگار همه جایش هستم. زیر پل هستم. کنار خیابان هستم. روی خط عابر. رو به روی تمام ماشینهایی که ولیعصر برایشان یک میدان کشیده است. دلتنگ خانهی شما. اتاق تو.. هستم.. به خودت که هستم. <a href="http://origin.mech.ubc.ca/~bazargan/PM.wma"><span style="font-size:x-small;"><strong>این آهنگ</strong></span></a> مرا خراب میکند.. احساس میکنم هر ثانیهاش مرا کسی فراموش میکند. هر ثانیهاش. میبرد مرا به انتهای غم. نهایت خستهگی. آنجا که زندهگی و مرگ در هم فرو میروند... به چشمهای تو میروم. به تاریکی آنجا و اشک میریزم... مرگ بر تمام <span style="font-size:x-small;"><strong><a href="http://origin.mech.ubc.ca/~bazargan/PM.wma">آهنگهای تروریست</a></strong></span> دنیا...</p><br /><p>آستین در روی و نقشی در میان افکندهای<br />خویشتن پنهان و شوری در جهان افکندهای<br />هر یکی نادیده از رویت نشانی میدهند<br />پرده بردار ای که خلقی در گمان افکندهای<br />..</p><p>سعدی<br /></p>Unknownnoreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-2391915852388716852.post-90651532798435229702009-09-19T23:39:00.000-07:002009-09-19T23:54:17.317-07:00به یکی ساغر شد.. دل و دین از دستم..شاه خویش باشی یا سرباز دل.. دوراهی مبهمی است که تقدیر بیتفاوت پر میکند سطرهای خالی زیر آن را.. گاهی یکی را انتخاب میکند.. گاهی هیچکدام را.. و گاهی دیدهام هر دو را.. حالا من.. رها.. این روزها یک زندانی بیمقدار است که لابد منتظر است تا مِهر نشده حکم تیرش از زیر کاغذهای اداری و دستهای چرک اطرافیان بیرون بیاید .. و خوب منتظر است ... خوب.. این روزهای لعنتی بگذرند... رها..... غروبها گاهی فکر میکنم که آدمهای خوب زندهگی من تمام شدهاند.. غروبها فکر میکنند من دیوانه شدهام.. نمیدانم چه شدهام.. تلخ وغمگینام..<br />من این شهر را دیگر نمیتوانم ترک کنم.. این بار آخری است که میروم از اینجا.. اگر روزی پایم برسد به اینجا باز، دیگر ترکش نمیکنم.. خیابانهای اینجا همهاش برای من مسدود است به تو.. و حالا که تو نیستی .. شهر گم میشود در من.. همه چیز خیالی و مبهم میشود.. فکر میکنم من ایستادهام و شهر در من فرو میرود.. از ونک تا پارکوی .. گم میشوم هر روز در قرآن آویزان مسافرکشهای آنجا.. راننده میپرسد شما کجا پیاده میشوید آقا؟.. من خیال میکنم حواسم نیست.. باز میپرسد.. آقا؟.. حالتان خوب است؟.. میگویم تا آخرش میروم.. تعجب میکند.. میگوید من "خطی" نیستم... میگویم.. واقعا؟.. میگوید بله.. ساعتهای عصر را خانه میروم.. ونک زیادی شلوغ است.. آخر همین خیابان خوب است؟.. من به جدولهای رنگشدهی سفید و سبز نگاه میکنم.. میگوید شما خوبید آقا؟ مسافر کناری فکر میکند لابد دیوانهام.. توی دلم میگویم.. به شما حسودیام میشود..شما که راحت دستتان را میگذارید از پنجره بیرون و آدمهای ریز و درشت را ردیف میکنید و طوری "یادش به خیر قدیمها" میگویید که انگار هیچوقت دستتان را از دست دوستی نبریدهاید.. شما که همیشه جلویتان را نگاه میکنید و همزمان عقب را هم میبینید.. شما که نمیدانید اشتباه رفتن یعنی چه.. رفتن و نرسیدن یعنی چه.. <br /> رها.. تو اینجا نیستی و من تمام پیادهروها را فکر میکنم.. گاهی چنان از آدمهای دور و برم دورم که خیال میکنم شهری متفاوت است چیزی که من میفهمم از خیابان های اینجا .... فقط دیگر خیابانی نداریم که تو از بالا بیایی و من از پایین و درست همان وسط ها هم را ببینیم....همه چیز به پایین میرود دیگر.. رها من وقتی فهمیدم کودتا را که ولیعصر یکطرفه شد.. وقتی تو در شهر نبودی و تا چشم کار میکرد خیابان ِ بدونتو بود.. وقتی توحید ریزش کرد و یادگارهای امام را بستند به بنبست. وقتی دیوارهای همت خاک گرفتهبود ودانشگاه شریف پر شده بود از آدمهای ریز ودرشتی که تنها چیز خوبشان معلم خصوصی دبیرستانشان بوده لابد... میدانی رها.. گاهی فکر میکنم با خودم که ما خیلی زودتر از خودمان بودیم.. خیلی .. ماها آدمهای غمگینی بودیم که برای اطرافمان زیاد بودیم.. برای معلم انشاء مان زیاد بودیم.. برای معلم قرآن.. زیاد بودیم.. شهر بهانه بود رها.. این آدمها بودند که خرابت میکردند.. تهران مثل همیشه بود.. هیچ سر به سرت نمیگذاشت.. در شهر.. پلیسها باتوم داشتند.. اما با تو کاری نداشتند.. آدمها باتوم نداشتند.. اما با تو کار داشتند.. سر به سرت میگذاشتند.. با انگشت تو را به هم نشان میدادند و زیر لب میخندیدند... این راه تمام نمیشود.. ناکامی حالا برای من شبیه راه نیست.. مقصد است انگار .. هرچه قدر میروم دورتر میشوم.. خیابانهای شهر.. سایههای زیر درختان ولیعصر.. خانهی شما.... من و تو داشتیم.. ما داشتیم.. میرسیدیم.. فرستادند ما را به آدرس عوضی.. ما را بلند کردند .. اعدام کردند به آدمهای پست اطراف.. شناختند ما را .. ما مردیم..<br /><br /> عشق تو خوابی بود و بس... نقش سرابی بود و بس<br />این آمدن این رفتنم.. رنج و عذابی بود و بس<br />ای فلک بازی چرخ تو نازم!..<br />بیگمان آمدم تا که ببازم<br />ای دریغا که شد چشم سیاهی..<br />قبلهگاه من و روی نمازم..<br />قبلهگاه من و روی نمازم..<sup>*</sup></p><br /><p>* شاعر را نمیدانم کیست.. اگر میدانی برایم بنویس.. آهنگش <a href="http://www.4shared.com/file/128685565/43583445/saaghar.html" target="_blank">اینجاست</a>..</p><br /><p> </p>Unknownnoreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-2391915852388716852.post-13596943747886852582009-08-11T17:36:00.001-07:002009-08-12T04:27:52.645-07:00ندانمت به که مانی؟<p>من از تمام راهها بر میگردم.. و به شوق تو به تمام بیراههها سرک میکشم.. به تو فکر میکنم.. و تا صبح به چراغ خاموش اتاقت خیره میشوم <span style="font-size:x-small;">(راستی کسی چرا به چراغ اتاق بدون تو قول نمیدهد که تو برمیگردی؟)<span style="font-size:small;"> <span style="color: rgb(153, 153, 153);">مینشینم کنار همان جدول بیرنگی که ضربدر قرمز داشت و من از ترس چشمهایت به آن پناه میبردم... همیشه جایی بود برای از تو دور شدن.. و من همیشه خودم آن را انتخاب میکردم..</span><span style="font-size:x-small;"><span style="color: rgb(153, 153, 153);"> نمیدانم چه احساسی بود.. کاش کسی که اینها را میفهمد خوب بیاید توضیح بدهد.. من نمیتوانم.. </span><span style="font-size:small;"><span style="color: rgb(153, 153, 153);">من نه میتوانستم کنار تو باشم.. و نه میخواستم که کنارم نباشی.. درست فردای همان شبی که خواب دیدم که کنار هم از ساحل به دوردست دریایی آرام قدم میزنیم و آب همینطور بالاتر میرود و تو میخندی و </span><span style="color: rgb(153, 153, 153);font-size:x-small;" ><strong>من نگران بودم تا که آب آمد بالای سرمان</strong></span><span style="color: rgb(153, 153, 153);"> و تو لبخند میزدی و من نگران بودم و فکر کردم هر دو غرق شدیم... درست فرداي همان شب.. يادت هست؟</span><br /></span></span></span></span></p>رانندههای تاکسی آشنایان این موقعهای صبح میدان ونک هستند..<span style="font-size:x-small;"><strong> به من از زیر چشمان سیاهشان نگاه میکنند</strong></span>.. گازوئیل بنفشرنگ اتوبوسها کمکم از روی آسفالت به چشم میآید... من خیال میکنم که هنوز وضو دارم.. منتظرم کی سپیده میزند.. رادیوی ضبط پیکان کهنهی سفیدرنگی میخواند:<br /><p> گمان کردم که درمان دل زارم تو باشی</p>ندانستم..<br /><p>ندانستم که معشوق دلآزارم .. تو باشی..</p>Unknownnoreply@blogger.com8tag:blogger.com,1999:blog-2391915852388716852.post-83827433061467732722009-07-13T14:54:00.001-07:002009-07-14T08:33:25.016-07:00لابد افسرده و دلتنگم..<p>سلام،</p><p>من از روزهای شاد زندهگیام هیچ برایت نگفتهام...نه اینکه نداشتهام.. آنقدر مهم نبوده که فراموش نکنم.. من هیچ کدام از روزهای تولد کودکیام را درست به یاد ندارم.. یادم نمیآید یا برایم نگفتهاند که دلخوشی ِدوران کودکی داشته باشم.. {جز یک پیراهن سرمهای که یک روز طوفانیاش باد برد و من روزها برایش گریه کردم.. خوب یادم نیست برای چه.. یادم هم هست که هیچ دوستش نداشتم} اما از تو چه پنهان از روزهایی که پدر مسافرت بود زیاد به یاد دارم.. شبهایش که چندبار از خواب میپریدم و بین هیچکدامشان خوابی نمیدیدم..راستش من هیچوقت خواب ندیدهام.. اصلا هیچوقت فکر نکردهام که گاهی خوابیدهام..نه..من همیشه بین دو اضطراب "اندکی متفاوت" استراحت کردهام..من از شبهایی که در آن دانشگاه ِلعنتی ساعت ١٠ شب در میدان "محوطهی خواهران" تنها مینشستم و چراغهایی که یکیک خاموش میشدند را نگاه میکردم زیاد به یاد دارم.. باری من از روزهای زندهگی کف و سوت در جعبه قایم نکردهام.. خراشهای روی بدنم و شکستهگیهای روحم را در بقچهای کهنه گذاشتهام و به دوش میکشم... و گاهی زیر سرم میگذارم و آرام "اندکی متفاوت" استراحت میکنم... رها من روزهایی مثل این روزها را که حتی مهم نیست برایم چگونه میگذرند با توصیف کامل بیهودهترین احساسهایش و ثانیههایش خوب در خاطرم نگه میدارم .. <span style="font-size:x-small;">(ببخش که نمیگویم "خاطره".. هیچ وقت نتوانستم تصور کنم شادی ِپنهانی که در آن رایج هست برای من آشنا باشد)</span> این مرا آزار میدهد رها... عذاب میدهد...نمیدانم چگونه قرار است آنها را فردا تحمل کنم... نمیدانم..</p><span style="font-size:x-small;"><strong>دستبند اول</strong></span><br /><p>دویست روز است که هر روز با دلمردهگی به کافهی کوچکی سر راه میروم... خوب یادم هست که روز اولی که آنجا رفتم نزدیک بار و کنار روزنامهها نشستم.. ساعتها.. شاید سه ساعت.. یا چهار.. و علامت زدم همهی نوشیندیهایی که آدمهای عجیب و گاهی معمولی سفارش میدادند.. روی هر کدام که سفارش میدادند خط میکشیدم با خودکار سیاه.. در ذهنم.. انگار مردهاند.. لذت عجیبی داشت.. و من صبر کردم تا ببینم کدامشان هیچ وقت سفارش داده نمیشوند.. تنهایی خاموشی دارند نوشیندیهایی که کمتر لیوانی را پر میکنند.. و چقدر زجر آور بود میدیدی آنهایی را که چند بار سفارش داده میشدند.. انگار که چند بار میمردند ..در یک گور دستهجمعی با یک تشییع تکراری...و آرام از زیر دست خانم پشتبار با صدای خفیفی از تماس با میز سُر میخوردند تا دست مشتریانش.. شبیه تصویرهایی که گاهی احساس میکنم چخوف از آنها طفره رفته است ... یک تراژدی کهنه که هر بار غمانگیزتر و همزمان تکراریتر تمام میشود... این تکرار ضعیف حالت را به هم میزند.. <span style="font-size:x-small;">من دوست دارم وقتی قهرمان قصهام قرار است غمیتکراری داشته باشد خودش را جوری ابتدای داستان لو بدهد.. </span>همهی نوشیدنیها سفارش دادهشدند.. جز چایسیب..</p><span style="font-size:x-small;"><strong>دستبند دوم</strong></span><br /><p>من آن روز، اولین چایسیب کافهی کوچک نزدیک کار سر راهم را سفارش دادم.. مزهی عجیبی داشت.. انگار همهی شیرینی این چند ساعت را درو ریخته بودند.. و حالا من دویست روز است که چای سیب میخورم.. هر روز ... از همان کافهی کوچک نزدیک کار سر راهم... همهی دخترهای پشتمیز شیفت صبح را به چهره میشناسم..خوب ... و حتی به راحتی میدانم که کدامشان چه روزهایی کار میکنند.. -تو باور نکن اما گاهی تصور میکنم که حتی میدانم صبحهایی که کار نمیکنند را کجا هستند و چه احساسی دارند- میدانم که کریستیل هفتهی اول جون را نتوانست به یاد شوهر سابقش به دریاچهی بالای شهر نرود و تا غروب گریه نکند كه حالا مجبور باشد هفتهی بعد به جای جنیفر کار کند و جنیفر ذخیره میکند اینها را برای روزهایی که دوستپسرش از شهر مجاور میآید و صبحها میتواند دیر سر کار بیاید... یا لارا که هیچوقت سلام نمیکند و چین به پیشانیاش نمیآورد و چشمک نمیزند به مشتریان و اصلا نگران این نیست که بیرونش کنند..<span style="font-size:x-small;"> آدمهایی که ماندن را وظیفه نمیدانند تحسینبرانگیزند...</span> من حالا کافه را خوب از حفظ هستم و مثل کودکی که جیبهای کوچک پلیور قدیمیاش را وارسی میکند به دست ِ یا چشم آدمهای کافه، به لیوانهایشان، به خندههایشان، به لباسشان.. به همه چیز کافه معتادم.. و گاهی معتادم به آدمهایی که میآیند و اتفاقات کافه را - که اسمشان را مومنتو گذاشتهام- درست میکنند و بیسر و صدا گم میشوند.. و خیلی راحت خودشان را مومیایی میکنند در کافه -<span style="font-size:x-small;">اسمش را بگذار "خاطره" اما من مطمئنم که هیچ شباهتی به آن ندارد -</span> .. مثلا همان صندلی دستخوردهی کثیفی که انگار هر روز کسی پایههایش را با کفپوش خاکستری نزدیک گیشه مرتب میکند یک "خاطرهی کوتاه" است از پیرمردی که لباس آبی داشت و با ناخن روی صندلی محکم دست میکشید و اشک میریخت.... من اسم اینها را میگذارم زندهگی.. و دویست روز است که اینها را خوب میبینم.. هر روز... و دوباره همهچیز تکرار میشوند...تحقیر کنندهتر .. <span style="font-size:x-small;">راست میگفتی که "هر تکراری همیشه مثل سرافکندهگی عابری تنها در یک خیابان شلوغ تلخ و عجیب است.. و تحقیرکننده...."</span> اینکه هر روز نوبتت که شد جلو بروی و حرف بزنی و بگویی چه مرگت است.. حالم را بهم میزند.. آه..چقدر راضیام من رها از مرگ که فقط یکبار است.. ساده میآید و تمام.. و زود روی همهی آدمهایی که تا به حال لمس کردهای و دوست داشتهای یا دوست نداشتهای خاک میگیرد... من به مرگ مدیونام رها.. همهی ما مدیونیم.. هیچوقت نتوانستم ببینم که کسی شبیه دیگری مردهباشد.باور کن... باور کنم من مهربانی را در مرگ میبینم.. . و الا الی الله تصیر الامور...</p><span style="font-size:x-small;"><strong>دستبند سوم</strong></span><br /><p>دختری هست که اسمش را نمی دانم.. موهای مشکی پررنگ دارد که با یک پارچهی دستبند مانند ِ بنفش و سفید میبندد که اصلا جالب نیست.. <span style="font-size:x-small;">تحسین میکنم که هیچ برایش مهم نیست چه طور به نظر میآید.. </span>سفارشها را که میگیرد لبخند میزند..اما مطمئن هستم که اصلا نمیخندد... حتی به تو نگاه هم نمیکند... حرف زیاد نمیزند... زیاد دیدهام که از این "کارهایی که نمیکنند" زیاد دارند آدمهایی که هیچوقت نمیخندند.. و غالبا از مکان واقعی زندهگیشان دور و از زمان عمرشان عقبند... اسمش را نمیدانم.. اصلا بعضی روزها فکر میکنم او اسم ندارد.. و بعضی روزها مطمئن میشوم که تا به حال حرف نزده است..در مقابل آدمهای بیرحم و تکراری کافه، با قدمهایی شبیه مارش نظامی یک لشکر متوسط، او یک اعدامی صورت پوشاندهای است که سر تکان میدهد.. و میمیرد.. گاهی احساس میکنم که زیر لب از معشوقش میگوید که روزهای آفتابی فقط سر و کلهاش پیدا میشود... باور کن چندبار این طناب کلفت حسرت را به گردنش دیدهام.. <span style="font-size:x-small;">سرعت عجیبی دارند این آدمهایی که هیچوقت نمیخندند در سقوط کردن به پایین.. پایین ِدار گاهی..</span> همیشه نگران بودهام که گاهی فکر کند که من هم مثل بقیه؛ نمردهام.. یادم هست آن روز را که غم داشتم.. به معنای واقعی.. انگار کسی طناب خودم را سفت مي كرد.. احساسی شبیه اینکه به همسلولیات که همهی حبس را با سکوت با تو حرف زده حکم تیر داده بودند.. یا نمیدانم هر احساس لعنتی که نمیشود فهمیدش.. فکر کن که لابد غم داشتم.. و دلگیر بودم.. آنروز تنها روزی بود که نتوانستم سفارشی بدهم.. همه ترسم این بود که نمرده باشم..<br /></p><p><span style="font-size:x-small;"><strong>دست بند آخر</strong></span></p><strong></strong>امروز صبح، روز ِآخری بود برای من و کافهی کوچک نزدیک کار سر راهم.. برای آدمهایی که زود سقوط میکنند همیشه روزها و مکانهای زیادی برای آخر بودن هست... و آدمهای بیشماری آدم ِ اول و آخر میشوند .. من به این نزدیک ِ رسیدنها یا نرسیدنها عادت دارم.. ساعتهای زیادی از زندهگیام را از آدمها و مکانهای مختلفی خداحافظی کردهام.. هیچ تلخ نیست برایم ..<span style="font-size:x-small;"> گرچه همیشه آزار دهنده است ترککردن جایی که قبلش به تو نگفتهاند که این آخرینشان است.. انگار گم است چیزی وقتی جایی را ترکمیکنی و ملتفت نیستی که برای همیشهاست این و هیچ وقت پیدا نمیشود.. برای همیشه گم میماند.. موقتی نیست.. دایم است.. دلت میجوشد تا مدتها ..</span><br /><p>من امروز بیآنکه بخواهم دویست روز و چند ساعت (سه یا چهار ساعت) گذشتهام را ترککردم.. برای همیشه شاید.. هیچ جور نمیشد که ببینی دختر نمرده باشد.. ببینی که همسلولی که دویست روز و چند ساعت (سه یا چهار ساعت) همهاش تحسیناش کردهای بخندد و بپرسد "امروز چه {دوست دارید} آقا".. نه ...اصلا قابل بخشش نیست.. انگار کسی یک شب به همهی روزهایی که دوست داشتهای خیانت کرده... <span style="font-size:small;">(من اگر خوب معروف بودم کتابی مینوشتم و جایی اوایلش مینوشتم که همهی دخترها روزی به کسی خیانت کردهاند یا میکنند..و تویی که مطمئن هستی اشتباه میگویم شک نکن که آن، کسی جز خودت نبوده..)</span> نه من نمیتوانستم بایستم و به همسلولی که از مرگ فرار کردهاست لبخند بزنم و فکر نکنم که چه مرگش بود که فکر نمیکرد که چرا تو روزهای قبل نمیتوانستی {دوست داشته باشی} .. تو هم جایی نمیماندی که ندانند که تو همهی روزهای گذشته را هیچ "دوست نداشتهای".. و فقط ترسیم کردهای.. یا خط زدهای با خودکار مشکی.. و مثل صفحهی ترحیم روزنامهها پر هستی از مفاهیم بیمعنی خطخورده.. اين درست همانجاييست كه خطر را، با تمام وجود احساس ميكنی.. وقتي كلماتي را بر ميداري، كه مرزشان برداشته شده به معنای شلیک آخر است.... بیآنکه ببینی از کجا.. صدایش را میشنوی.. دیوانه کننده است... بعد از شلیک اول سکوت کردم.. آنقدر درد داشت که دهانم باز نمیشد.. درست جایی قبل از تمام کردن بود که احساس کردم میتوانم حرف بزنم.. من معشوقی نداشته ام که زیر لب "خاطره"اش را زمزمه کنم.. حتی از سفت شدن طناب هم دیگر ناراحت نبودم.. چرا باید باشم.. وقتی میدانم کار را او نیست که تمام میکند..</p>***<br /><strong></strong>با ناراحتی گفتم: " نمیدانم خانم..نمیدانم.." و بعد جلوتر رفتم.. و آهستهتر گفتم.. "اما میدانم که چه چیزهایی را دوست ندارم... من آدمهایی که با دستهایشان روی هوا شکلهای بیمعنی میکشند و پشت سر ِآدمهای بیخاصیتتر از خودشان حرف میزنند را دوست ندارم ..... از آدمهای کوتاه قامت که مدام فکر میکنند زندهگی چیزی داشته که از آنها دریغ کرده نفرت دارم.... من از شرابهای قدیمی خوشم نمیآید.. از کتاب های جدید... از سیگارهای تمام نشده .. از کنار آب رفتن... از هگل... از به گل نشستن و غرق نشدن.. خوشم نمیآید.. از به یاد آوری.. بیرون رفتن.. برگشتن.. از چهار جهت.. از "هر جهت".. از هر سمتی..سهمی.. صورتی.. از هوای بیدود.. از خطوط ستارهی داوود.. از آخرین روزهای دوشیزهگی نوعروس.. از فروید.. بدم میآید.. از بادهای سر گردنه.. از پنجرههایی که همیشه باز ند اما هیچگاه پرواز نمیکنند.. از توی کف یا روی کف ماندن.. از کف و سوت.. از ترکیبهای هراکلیتی.. از هوگو چاوز .. از همینگوی .. از داروین .. بدم میآید.."<br /><p> </p><p><strong><span style="font-size:x-small;"><br /></span></strong></p><p><strong><span style="font-size:x-small;">با تشکر از</span><br /></strong></p>مطمئن هستم که چندساعت (سه ساعت..یا چهار ساعت) و دویستروز صبح، طول میکشد تا کسی بیاید و چای سیب سفارش بدهد از کافهی کوچک نزدیک کار سر راهم... همهی آدمهای دنیا در انتخاب نکردن شبیه همند... همهی آدمها در هوشیاری و بینشانی شبیه همند.. اما هیچ کدام را ندیدهام که تکراری مردهباشند...<br /><p> </p>با هیچ کس نشانی زان دلستان ندیدم<br /><p>-یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد-</p>ای دل طریق رندی از محتسب بیاموز<br /><p>مست است...و در حق او</p>کس این گمان نداردUnknownnoreply@blogger.com8tag:blogger.com,1999:blog-2391915852388716852.post-7088609866676413052009-05-17T00:49:00.000-07:002009-05-17T00:51:55.972-07:00ای بس حديث تلخ كه ناگفته مانده است...<p>تو که نمیدانی که انتخاب ِضعف چقدر از ضعیفبودن کشندهتر است...نمیدانیِ بیقراری و بیتفاوتی چه معجون عجیبی دستت میگذارد..</p>وقتی خیابانها همه تمام میشوند درست همان لحظهای که متوجهشان میشوی.. وقتی هیچعابری توجهات را جلب نمیکند .. وقتی از همه فرار میکنی.. از خطکشی فرار میکنی..از لبجوی فرار میکنی..از عرض خیابان فرار میکنی .. از چراغ فرار میکنی..از شهر فرار میکنی.. از خودت..<br /><p>وقتی نمیشود یکی را در این دانشگاه لعنتی عریض پیدا کرد و برایش توضیح داد از سادهترین غمهایت.. وقتی "مفهوم" نیستی و چشمهای خمار اطرافیان تو را به طعنه نشانه میدهند... وقتی "استفهام انکاری" آخرین پرسشی است که از قیافههای شاد و فربه کنارت توی لحظاتت پیدا میشود... وقتی حتی به هر خیابانی فکر میکنی همهی ماشینها زیرت میگیرند.. وقتی ابدا مهم نیست برایت که چه میفهمند از تو.. وقتی از زور تنهایی بین یک قبیله آدمهای بیربط گیرکردهای و شروع میکنی به بیپروا دویدن از ترس اینکه نبینند گریههایت را از اینکه پدرت میگوید "نگرانت هستم"... وقتی روزگار زیباترینها را از تو میدزدَد...وقتی همهی آدمها کوچهها خانهها یک زهرماری را جلوی چشمت میآورند از گذشته.. اینکه فلانی میآید میشمارد که حالا تو صد و چند عکس است که نخندیدهای... اینکه فلانیتر از فلانی میآید و از پارکوی میگوید و تو گیر میکنی و میبینی از همهی خاطرهها زخمی برای تو ماندهاست که هر موقع دلش بخواهد هر طور بخواهد هر جا بخواهد میکشدَت.. اینکه همهچیز غریب و تکراری و غمگین است و تکراریتر و غمگینتر میشود...اینکه هر روز تو را ضعیفتر میکند...</p>اینکه تهران را میگویند که پر شده از جوهای خیابانهای ترافیکگرفته و دخترهای عینکدرشت که از بین ماشینها کاتورهای نقش خیابان میشوند.. اینکه هر صدا تو را میبرد به آخرین گوشهی میدان ونک....اینکه تو آنلحظهی آخری که .. آن دست آخری که.. آنرا هم تکان ندادی و اصلا برایت مهم نبود که کدام اتوبوس کدام خیابان ساعت ِچند کدام ایستگاه زیرم میگیرند..<br /><p>وقتی خوب میفهمی "بُریدن" یعنی چه .. وقتی از هر چه دم ِدستت..وقتی از دوستت..میبُری.. وقتی دیگر ابدا برایت معنی ندارد که قهرمان کسی باشی یا کسی قهرمان تو باشد.. وقتی همهی چیز را دود کردهای..وقتی دلت خراب تر از ریهات باشد.. وقتی سیگار بهتر از بهترین رفیقت باشد.. وقتی مدتی است مدام که همهاش بدتر از این میشود.. وقتی استادت از اتاق بیرونت میکند..وقتی از شهر فرار میکنی و میروی در خراب شدهای که کسی را نشناسی و هنوز نرسیده همهی دیوارهای شهر خراب نشده قلبت را فشار میدهند.. وقتی بازیباخته را روی سکوها تنها تماشا میکنی...وقتی که فقط برای آخرین بار خستهشدی... وقتی بریدهای..بریدهای..</p>وقتی تو رفتهای در آسمانها و گمشدی ..<br /><p>...</p><br /><p>.</p><br /><p>رها...از ترس نمردن کار ِسختی نبود..هیچ.. اما به همینخراب شدهای که جهت قبلهاش را هم نمیدانم قَسَمَت میدهم .. نگو که برای او نمرد</p><br /><p>نگو که برای او نمرد...</p>نگو که برای او نمرد...<br /><p> </p><br /><p> از ياد تو كجا بگريزم كه بيگمان</p>تا وقت مرگ دست ندارد ز دامنمUnknownnoreply@blogger.com11tag:blogger.com,1999:blog-2391915852388716852.post-74958095105451401962009-04-04T04:19:00.000-07:002009-04-08T00:20:34.015-07:00ما همیشه از فاصله برمیگشتیم<p>انتظار سخت نیست رها...اینکه منتظر مسافرت باشی انشای سادهای است که گاهی هنوز تمام نکرده زنگ میخورد..از اینها صدبار بهترینشان را گرفتهام.. نوشتهام.. خواندهام.. کشیدهام.. نه رها.. دلمن به تازیانهای ویران شدهاست که بازگشت و روبرو ندارد.. چپ و راست نمیفهمد.. بیجهت است ... دل من را کاروانی ترک کردهاست که راه را هم با خودش برده ... و حالا فاصله بیجوابترین حقیقتی است که مقابل من ایستاده است .. بیآنکه بدانم از چه...کاروان هر روز مرا ترک میکند رها.. بیتاب میشوم ... میخواهم نباشم.. نمیشود... باید... البلاء للولاء...</p>مهم نیست....این فاصلهها حل میشوند..با فاصله....فاصله..فاصله...(میبینی ... چند بار دیگر این را اینجا پشت سرهم بنویسم آنوقت فاصله کلمهای عجیب میشود که انگار تازه شنیدهام..طنز رندی است دنیای کلمات ... فاصله )<br /><p>اما حرفهای دیشب رها....قرار بود صحبتی نکنم...اما با درد که برایم شروع کردی ... من میخواهم سر حرف خودم تمام کنم...روی "در زندهگی دردهایی هست که مثل" ...کنار تراکتاتوس وینگشتاین.. رها .. رها ... باور کن همهاش درد است.. راه درد است..فاصله درد است.. هدف درد است..... و همیشه فهمیدهام ما به نفسکشیدنمان آلودهشدهایم...زخمی شدهایم..تحقیر شدهایم......و چه خوب میگوید رضا براهنی در رویای بیدار.<em>.{و نمي دانم چرا هميشه بين دو کلمه ی به ظاهر مترادف صيد و شکار فرق فراوان ديده ام. صيد تصادفي است، شکار عمدي.و من از شکارچي بيشتر خوشم مي آيد.... شکارچي به عمد مي زند. هميشه انگار تير خلاص مي زند.} </em>و این شاید طنز روزگار است که بر مای به اینجا رسیده کسی تیر خلاص نمیزند<em> </em> فاصله )</p>باری..کم یا زیاد نداشتهام..همیشه دیوانهوار دوستداشتهام..بیشائبه...گاهی زیر پایم را هم نگاه نکردهام...میان چرخش اینهمه آدم..اینهمه ماجرا.. اینهمه روز.. این بسیار شب.. از این گردش روزگار که گردش زمین را اصلا آدم حساب نمیکند .. میان خودم و صدایم..میان صدایم و خودم.. میان حضور و غیبت.. من همیشه صدای کودکیام را میبینم که هنوز نازک و صاف است.... باور نمیکنی اما خودم را امروز بردم درست (و دقیقا درست) به پانزده سال و شش روز پیش از این..وقتی با گرمکنهای سبز و مشکی روی راهپلههای تازه موکتشدهی آبیرنگ رها شده بودم.. گریه میکردم.. فکر میکردم همه چیز تمام است.. تنها بودم .. {با شما نبودم.} غمگین بودم.. مطمئن بودم که دیگر پیروزی هیچ مسابقهای شادم نمیکند.. تنها بودم... فاصله )<br /><p>...</p>راه ِ مقصد دور و پای سعی لنگ...وقت همچون خاطر ِ ناشاد تنگ<br /><p>روز از دود ِ دلم تاریک و تار...شب چه روز آمد ز آه ِ شعلهبار</p>جذبهای از عشق باید بیگمان<br /><p>تا شود طی هم زمان و هم مکان<sup>*</sup></p><sup>*شیخ بهایی</sup>Unknownnoreply@blogger.com6tag:blogger.com,1999:blog-2391915852388716852.post-59757625063924893762009-03-23T23:48:00.000-07:002009-03-23T23:53:18.854-07:00آیین تقوا..ما نیز دانیم...لکن چه چاره..از بخت گمراه..<p>به سر عزیزت قسم که نه... قسمتی هست در صحیفهی سجادیه که بینظیر است..اللهم هذه رقبتی..این که میگوید خدایا این گردن من است!...نه..من زورم به خودم هم نمیرسد..حالا این بقیه را کجا جابدهم که دنبالشان نگردم و یا پیدا نکنم که دنبالشان بگردم..نه به سر عزیزت..قمار باز وقتی میبازد...وقتی در یکلحظه تار میشود همهی اانواع مبتذل دلخوشیها و آرزوها و نقشهها جلوی چشمانش...دیگر خودش را هم نمیبیند...بقیه را که اصلا نمیفهمد..برنده را هیچوقت به یاد نمیآورد گر روی میز همهی زندهگی اش باشد...نه رها..من میدانم که شکست کدام است..مطمئن باش من ...از همهی باختنها ..از همهی غروبها..از همهشان...من..دیوانهترم..</p>اما تو که خودت من را از تنهای زمستانم آوردی و گذاشتی در انگار بهارت.. تو که خودت شکوفه دادی دستم و گفتی با بهار باش نه بی بهار..تو که شاد بودی که انگار بهار..تو که بهار بهار..تو که میگفتی به شادی ِ زندانی ِماهیقرمز ایمان داری.. تو که میگفتی معشوق همیشه پابرجاست.. تو که اسفند دود کردی برای روزهایی که میآید در بهار..تو که میگفتی از بهمن که جان سالم به در بردی تا اردیبهشت میرسانیام.. دیدی من دوباره گم شدم و پژمردهشدم همهی شکوفهها را.. دیدی که هیچ فرودین بیدینی سراغ تو را از من نگرفت... دیدی چهطور آوار ریخت روی هفتسین؟...چه کار کنم حالا.. تو بگو.. سرم را از فرط خوشی در تنگ ماهیقرمزهای هنوز خفهنشده فرو کنم؟ ...من به تصویر درخت انجیری که در حوض خانهی مادری زیر یخ همیشه زندانی بود چه قرار است بگویم؟ نه تو بگو... سعی کنم دلخوش کنم به روزهایی که بهترین حالتشان این است که کابوسهایم را تحلیل نکنند؟... به روزهایی که چیزی نمیخواهم مگر نبودنشان..ندیدنشان..نه رها..من با تو آمدم از زمستانم بیرون و حالا فقط برای تو ام..از تو بیرون نمیروم..بیرون تو نمیفهمد سهم پرواز را..بیرون تو درجا ماندن را حس میکند فقط..بیرون تو بیرونماندن را همیشه گریهمیکند..بیرون تو ویران است رها..من درون تو هستم..خود تو هستم..میخواهم باشم..تنهایم..برگرد. ...<br /><p><br /></p><p>خبر ز آینه میگیرم از نفس هر دم</p>به زندگی شدهام بس که بدگمان بیتو<sup>*</sup><br /><p><sup>* صائب تبریزی </sup></p>Unknownnoreply@blogger.com7tag:blogger.com,1999:blog-2391915852388716852.post-70939106619119219092009-03-15T23:06:00.000-07:002009-03-15T23:47:51.419-07:00شبهای هجر را گذرانديم... و زندهايم<p>رهای عزیز..</p>پشت پنجرهی بارانخورده، منتظر لحظهای بودم که اتفاق بیفتد و اینجا شروع شود. گرچه آن اتفاق ساده نیفتاد...و هیچ رگباری ساغرم به دست نگرفت..اما..اما چرا نیفتادن شروع نباشد..نه..من میخواهم از همهی نیامدنها و نگرفتنها و نرفتنها و نیفتادنها و ندیدنها شروع کنم. من از تو برای تو مینویسم این نامههای نوشتهنشده را و بهدستت میدهم...و تو را میبینم که قبل از آنکه بخوانیشان، خوب نگاهشان میکنی و بعد به آغوش میگذاری و دو دستت را محکم رویشان قلاب میکنی تا من فقط چشمهایت را و دستهایت را یادم بماند از آنها..<br /><p>رها... من نامه نمینویسم .. من چشمهایت را مینویسم.. من دستهایت را میبینم.. دستهای تو مجاز از همهی احساس پرواز است.</p>نقش زلفت بر رخ و نقش رخت در چشم من<br /><p>بوستان از ابر و ابر از بوستان انگیخته</p>آب و سنگم دادهای بر باد... و من پیچان چو آب<br /><p>سنگ در بر میروم وز دل فغان انگیخته</p>دل گمان میبرد کز دست تو نتوان برد جان<br /><p>داغ هجرت بین یقینی از گمان انگیخته ....</p>Unknownnoreply@blogger.com3