تو که نمیدانی که انتخاب ِضعف چقدر از ضعیفبودن کشندهتر است...نمیدانیِ بیقراری و بیتفاوتی چه معجون عجیبی دستت میگذارد..
وقتی خیابانها همه تمام میشوند درست همان لحظهای که متوجهشان میشوی.. وقتی هیچعابری توجهات را جلب نمیکند .. وقتی از همه فرار میکنی.. از خطکشی فرار میکنی..از لبجوی فرار میکنی..از عرض خیابان فرار میکنی .. از چراغ فرار میکنی..از شهر فرار میکنی.. از خودت..وقتی نمیشود یکی را در این دانشگاه لعنتی عریض پیدا کرد و برایش توضیح داد از سادهترین غمهایت.. وقتی "مفهوم" نیستی و چشمهای خمار اطرافیان تو را به طعنه نشانه میدهند... وقتی "استفهام انکاری" آخرین پرسشی است که از قیافههای شاد و فربه کنارت توی لحظاتت پیدا میشود... وقتی حتی به هر خیابانی فکر میکنی همهی ماشینها زیرت میگیرند.. وقتی ابدا مهم نیست برایت که چه میفهمند از تو.. وقتی از زور تنهایی بین یک قبیله آدمهای بیربط گیرکردهای و شروع میکنی به بیپروا دویدن از ترس اینکه نبینند گریههایت را از اینکه پدرت میگوید "نگرانت هستم"... وقتی روزگار زیباترینها را از تو میدزدَد...وقتی همهی آدمها کوچهها خانهها یک زهرماری را جلوی چشمت میآورند از گذشته.. اینکه فلانی میآید میشمارد که حالا تو صد و چند عکس است که نخندیدهای... اینکه فلانیتر از فلانی میآید و از پارکوی میگوید و تو گیر میکنی و میبینی از همهی خاطرهها زخمی برای تو ماندهاست که هر موقع دلش بخواهد هر طور بخواهد هر جا بخواهد میکشدَت.. اینکه همهچیز غریب و تکراری و غمگین است و تکراریتر و غمگینتر میشود...اینکه هر روز تو را ضعیفتر میکند...
اینکه تهران را میگویند که پر شده از جوهای خیابانهای ترافیکگرفته و دخترهای عینکدرشت که از بین ماشینها کاتورهای نقش خیابان میشوند.. اینکه هر صدا تو را میبرد به آخرین گوشهی میدان ونک....اینکه تو آنلحظهی آخری که .. آن دست آخری که.. آنرا هم تکان ندادی و اصلا برایت مهم نبود که کدام اتوبوس کدام خیابان ساعت ِچند کدام ایستگاه زیرم میگیرند..وقتی خوب میفهمی "بُریدن" یعنی چه .. وقتی از هر چه دم ِدستت..وقتی از دوستت..میبُری.. وقتی دیگر ابدا برایت معنی ندارد که قهرمان کسی باشی یا کسی قهرمان تو باشد.. وقتی همهی چیز را دود کردهای..وقتی دلت خراب تر از ریهات باشد.. وقتی سیگار بهتر از بهترین رفیقت باشد.. وقتی مدتی است مدام که همهاش بدتر از این میشود.. وقتی استادت از اتاق بیرونت میکند..وقتی از شهر فرار میکنی و میروی در خراب شدهای که کسی را نشناسی و هنوز نرسیده همهی دیوارهای شهر خراب نشده قلبت را فشار میدهند.. وقتی بازیباخته را روی سکوها تنها تماشا میکنی...وقتی که فقط برای آخرین بار خستهشدی... وقتی بریدهای..بریدهای..
وقتی تو رفتهای در آسمانها و گمشدی .....
.
رها...از ترس نمردن کار ِسختی نبود..هیچ.. اما به همینخراب شدهای که جهت قبلهاش را هم نمیدانم قَسَمَت میدهم .. نگو که برای او نمرد
نگو که برای او نمرد...
نگو که برای او نمرد...
از ياد تو كجا بگريزم كه بيگمان
تا وقت مرگ دست ندارد ز دامنم
وقتی که چند خط ازین صفحه، آرامش گوسفندی مرا می جود...
وقتی بغض تمام روزگار، روی سرم خراب می شود
وقتی به کسی نمی توانم بگویم این نوشته ها چگونه خنده را می دزدد
وقتی تنها کسی که حرفم را می فهمد تویی، کسی که نمی شناسمت
تمام دنیا را بالا میاورم...و مرگ را انتظار می کشم!
می دانی چه می گویم؟
..
هرچه سریع تر می دوم انگار بیشتر گیر می کنم به در و دیوار خراب شده ای که نه من به هیچ جایش تعلق دارم و نه کسی می خواهد از من که بمانم
بیخودی نامش را فرار گذاشته ام. می خواهم رفتنم کمی فقط کمی مجلل تر از یک رفتن باشد. رفتن از جایی که کسی دلش برایت تنگ نخواهد شد
می بینی رها؟
من دارم از خودم می روم
نه حتی از یاد تو
لطفا اسمش رو بهم بگید و آدرسش رو هم برام بگید. ممنون
http://origin.mech.ubc.ca/~bazargan/Pedro%20and%20Blanca.mp3