عالی‌جناب
آی شهر .. آی.. در تو مرده یکی.. از تو زخم‌های تلخ خورده یکی...

روزهای آخر بود. وقتی که می‌دویدیم همیشه یک چیزی در حال تمام شدن بود. انگار هر روز روز آخر بود. تو دست من را گرفته بودی و می‌دویدی جلوتر. توی باغ پدری بود. من روزهای کودکی را هوا که گرم می‌شد آنجا بودم. حالا از مناظر باغ تصویرهای غریبی دارم. انگار همین دیروز است که با برادر‌های این‌همه شبیه خودم گوشه‌گوشه‌اش را می‌شناختیم. مثلا آن درخت کنار ساحل که به سمت ایوان سر کج کرده بود و همیشه روی‌ش طناب می‌بستیم و یک روز پیدا کردیم کسی نوشته آن طرف رو به دریا که "تا باشد که ما این‌جا را دو نفره بودیم" و اونقدر به هم نگاه کردیم که خنده‌مان گرفت. باری حالا پس از این همه سال من تصویرهای رنگی داشتم از اطراف سیاه و سفیدی که حالا باهم و گاهی تا هم می‌دویدیم. آن روز تو راهت را از کنارخیابان کج کردی به سمت باغ‌چه‌ای که گل‌های سفید داشت. من گل‌ها را بلد نیستم. همه چیز برای من یا یاس است یا شقایق. به اینکه چقدر سفید یا غمگین باشد. رد پای تو روی گل‌ها معلوم نبود اما من پشت سر را که نگاه می‌کردم همه‌ی پشت سرم خراب می‌شد. باغ‌بان سفید پوش به سمت‌مان دوید. ما فرار کردیم. می‌شناختم‌ش. از آدم‌های قدیمی پدر بود. پدر را خیلی دوست داشت. من را نه. می‌گفت پدرت حال ما را می‌فهمد. تو نمی‌فهمی. من فکر می‌کردم که آدم نفهمی است. ولی قیافه‌اش را نمی‌شد یادم نباشد. تو می‌خندیدی اما من احساس بد عجیبی داشتم. نه می‌خواستم دستت را رها کنم. نه می‌خواستم پشت سرم را نگاه کنم. نه می‌خواستم که کسی من را نگاه کند. نه می‌خواستم بروم. نه بایستم. نه برگردم. نمی‌فهمیدم. احساس عجیبی بود. تا همین امروز یک‌بار دیگر بیشتر به سراغ‌م نیامده. پایین که رسیدیم دو باغ‌بان دیگر هم با لباس‌های‌ سفید رسیدند که چهره‌های معصومی داشتند. دیگر گیر افتاده بودیم. تو ساکت بودی و به چشم‌های من نگاه می‌کردی. یکی‌شان جلو آمد و سیلی محکمی به من زد. دست‌های تنومندی لابد می‌توانست این‌قدر سریع و قوی باشد. افتادم روی زمین. نمی‌خواستم بلند شوم. فهمیدم که همان چند دقیقه پیش را هم باید روی زمین می‌افتادم. همیشه دلم می‌خواست شبیه مرتضی آوینی بیفتم زمین. نمی‌شد. شبیه یکی دیگر می‌شدم. همیشه شبیه یکی می‌خوردم زمین. ولی باید مثل خودم بلند می‌شدم. کمی طول کشید که بلند شدم. آرام لباس‌م را تکاندم. تو را نگاه کردم که می‌لرزیدی از ترس. رفتم به طرف دفتر رییس که همان نزدیکی بود. آدم‌های سفید پوش محاصره‌مان کرده‌بودند. پیدای‌ش کردم. از دوست‌های قدیمی پدر بود. همیشه عینک مات می‌زد. از این‌هایی که تا آفتاب می‌زند شب می‌شوند. اسم‌ش را یادم نیست. گمانم‌ آقای خدایی یا خدابخشی. یا چیزی شبیه این. به من نگاه نمی‌کرد. فقط به تو نگاه می‌کرد. هیچ‌کس حرفی نمی‌زد. یک‌هو زد زیر گریه.. و رفت.. انگار کسی از روی‌م رد شده بود و پشتش را نگاه نکرده بود. عصبانی بودم. برگشتم. همه‌ی باغ‌بان‌ها با ترس نگاهم کردند. دستشان می‌لرزید. لگدهای محکمی زدم به‌شان. هیچ‌وقت یادم نمی‌آید زورم به کسی رسیده بود. نه من هیچ وقت زورم نمی‌رسید. به طرف در خروجی رفتم. تو آمدی دستم را گرفتی و گفتی برویم یک باغ دیگر را خراب کنیم. این‌جا چیزی برای خراب شدن ندارد. دست‌های‌م سرد بود. باز گفتی بیا برویم.. بیا.. من برگشتم پشتم را نگاه کردم. باغ‌بان‌ها گل‌های سفیدی شده بودند که له کرده بود کسی آن‌ها را. صدای موسیقی نرم غم‌گینی اتاق رییس را پر کرده بود. آشنا بود. انگار آژانس‌ شیشه‌ای بود. یا از کرخه تا راین. نمی‌دانم. یکی از همین‌ها بود. تو باز صدای‌م می‌زدی که بیا برویم.. احساس بد عجیبی داشتم. و این‌آخرین باری بود که آن احساس عجیب را داشتم.. من تمام باغ پدری را خراب کرده بودم...


زآسمان آغاز کارم سخت شیرین می‌نمود
کی گمان بردم که شهر آلوده زهر ناب داشت...*


 


*:‌ از سعدی است با کمی تغییر که به تهران نزدیک‌تر باشد.