من از تمام راهها بر میگردم.. و به شوق تو به تمام بیراههها سرک میکشم.. به تو فکر میکنم.. و تا صبح به چراغ خاموش اتاقت خیره میشوم (راستی کسی چرا به چراغ اتاق بدون تو قول نمیدهد که تو برمیگردی؟) مینشینم کنار همان جدول بیرنگی که ضربدر قرمز داشت و من از ترس چشمهایت به آن پناه میبردم... همیشه جایی بود برای از تو دور شدن.. و من همیشه خودم آن را انتخاب میکردم.. نمیدانم چه احساسی بود.. کاش کسی که اینها را میفهمد خوب بیاید توضیح بدهد.. من نمیتوانم.. من نه میتوانستم کنار تو باشم.. و نه میخواستم که کنارم نباشی.. درست فردای همان شبی که خواب دیدم که کنار هم از ساحل به دوردست دریایی آرام قدم میزنیم و آب همینطور بالاتر میرود و تو میخندی و من نگران بودم تا که آب آمد بالای سرمان و تو لبخند میزدی و من نگران بودم و فکر کردم هر دو غرق شدیم... درست فرداي همان شب.. يادت هست؟
گمان کردم که درمان دل زارم تو باشی
ندانستم..ندانستم که معشوق دلآزارم .. تو باشی..