عالی‌جناب
غم از آن دارم که بی تو ...

رها.. وقت زیادی ندارم امشب. همه چیز تاریک است و اندک آدم‌های توی خیابان از هم دور می‌شوند. من اولین چراغ اتوبوسی را که می‌بینم سوار می‌شوم. هیچ برای‌م مهم نیست کجا می‌رود. مقصد همه‌ی اتوبوس‌های این‌جا داخل خیابان‌های پیچ‌در‌پیچ وسط شهر است و انگار نیمه‌های شب که می‌شود همه در گودال عمیقی که آنجا پنهان است دفن می‌شوند. و فردا صبح اتوبوس‌های جدیدتر. و راننده‌های جوان‌تر سر و کله‌شان پیدا می‌شود. نه من نمی‌دانم کجا می‌روم. نمی‌دانم رها.. به خودت که نمی‌دانم.. اما می‌دانم که این آهنگ من را به تو می‌برد. من را به چشم‌های تو می‌برد. مرا چشم‌های تو دیوانه کردند رها... چشم‌های تو مقصد همه‌ی تاریکی‌های شب است... این لعنتی ِ دو دقیقه و چند ثانیه‌ای تمام پارک‌وی را از من شلوغ می‌کند. انگار همه جای‌ش هستم. زیر پل هستم. کنار خیابان هستم. روی خط عابر. رو به روی تمام ماشین‌هایی که ولی‌عصر برای‌شان یک میدان کشیده است. دل‌تنگ خانه‌ی شما. اتاق تو.. هستم.. به خودت که هستم. این آهنگ مرا خراب می‌کند.. احساس می‌کنم هر ثانیه‌اش مرا کسی فراموش می‌کند. هر ثانیه‌اش. می‌برد مرا به انتهای غم. نهایت خسته‌گی. آنجا که زنده‌گی و مرگ در هم فرو می‌روند... به چشم‌های تو می‌روم. به تاریکی آنجا و اشک می‌ریزم... مرگ بر تمام آهنگ‌های تروریست دنیا...


آستین در روی و نقشی در میان افکنده‌ای
خویشتن پنهان و شوری در جهان افکنده‌ای
هر یکی نادیده از رویت نشانی می‌دهند
پرده بردار ای که خلقی در گمان افکنده‌ای
..

سعدی