به سر عزیزت قسم که نه... قسمتی هست در صحیفهی سجادیه که بینظیر است..اللهم هذه رقبتی..این که میگوید خدایا این گردن من است!...نه..من زورم به خودم هم نمیرسد..حالا این بقیه را کجا جابدهم که دنبالشان نگردم و یا پیدا نکنم که دنبالشان بگردم..نه به سر عزیزت..قمار باز وقتی میبازد...وقتی در یکلحظه تار میشود همهی اانواع مبتذل دلخوشیها و آرزوها و نقشهها جلوی چشمانش...دیگر خودش را هم نمیبیند...بقیه را که اصلا نمیفهمد..برنده را هیچوقت به یاد نمیآورد گر روی میز همهی زندهگی اش باشد...نه رها..من میدانم که شکست کدام است..مطمئن باش من ...از همهی باختنها ..از همهی غروبها..از همهشان...من..دیوانهترم..
اما تو که خودت من را از تنهای زمستانم آوردی و گذاشتی در انگار بهارت.. تو که خودت شکوفه دادی دستم و گفتی با بهار باش نه بی بهار..تو که شاد بودی که انگار بهار..تو که بهار بهار..تو که میگفتی به شادی ِ زندانی ِماهیقرمز ایمان داری.. تو که میگفتی معشوق همیشه پابرجاست.. تو که اسفند دود کردی برای روزهایی که میآید در بهار..تو که میگفتی از بهمن که جان سالم به در بردی تا اردیبهشت میرسانیام.. دیدی من دوباره گم شدم و پژمردهشدم همهی شکوفهها را.. دیدی که هیچ فرودین بیدینی سراغ تو را از من نگرفت... دیدی چهطور آوار ریخت روی هفتسین؟...چه کار کنم حالا.. تو بگو.. سرم را از فرط خوشی در تنگ ماهیقرمزهای هنوز خفهنشده فرو کنم؟ ...من به تصویر درخت انجیری که در حوض خانهی مادری زیر یخ همیشه زندانی بود چه قرار است بگویم؟ نه تو بگو... سعی کنم دلخوش کنم به روزهایی که بهترین حالتشان این است که کابوسهایم را تحلیل نکنند؟... به روزهایی که چیزی نمیخواهم مگر نبودنشان..ندیدنشان..نه رها..من با تو آمدم از زمستانم بیرون و حالا فقط برای تو ام..از تو بیرون نمیروم..بیرون تو نمیفهمد سهم پرواز را..بیرون تو درجا ماندن را حس میکند فقط..بیرون تو بیرونماندن را همیشه گریهمیکند..بیرون تو ویران است رها..من درون تو هستم..خود تو هستم..میخواهم باشم..تنهایم..برگرد. ...خبر ز آینه میگیرم از نفس هر دم
به زندگی شدهام بس که بدگمان بیتو** صائب تبریزی
رهای عزیز..
پشت پنجرهی بارانخورده، منتظر لحظهای بودم که اتفاق بیفتد و اینجا شروع شود. گرچه آن اتفاق ساده نیفتاد...و هیچ رگباری ساغرم به دست نگرفت..اما..اما چرا نیفتادن شروع نباشد..نه..من میخواهم از همهی نیامدنها و نگرفتنها و نرفتنها و نیفتادنها و ندیدنها شروع کنم. من از تو برای تو مینویسم این نامههای نوشتهنشده را و بهدستت میدهم...و تو را میبینم که قبل از آنکه بخوانیشان، خوب نگاهشان میکنی و بعد به آغوش میگذاری و دو دستت را محکم رویشان قلاب میکنی تا من فقط چشمهایت را و دستهایت را یادم بماند از آنها..رها... من نامه نمینویسم .. من چشمهایت را مینویسم.. من دستهایت را میبینم.. دستهای تو مجاز از همهی احساس پرواز است.
نقش زلفت بر رخ و نقش رخت در چشم منبوستان از ابر و ابر از بوستان انگیخته
آب و سنگم دادهای بر باد... و من پیچان چو آبسنگ در بر میروم وز دل فغان انگیخته
دل گمان میبرد کز دست تو نتوان برد جانداغ هجرت بین یقینی از گمان انگیخته ....