سلام،
من از روزهای شاد زندهگیام هیچ برایت نگفتهام...نه اینکه نداشتهام.. آنقدر مهم نبوده که فراموش نکنم.. من هیچ کدام از روزهای تولد کودکیام را درست به یاد ندارم.. یادم نمیآید یا برایم نگفتهاند که دلخوشی ِدوران کودکی داشته باشم.. {جز یک پیراهن سرمهای که یک روز طوفانیاش باد برد و من روزها برایش گریه کردم.. خوب یادم نیست برای چه.. یادم هم هست که هیچ دوستش نداشتم} اما از تو چه پنهان از روزهایی که پدر مسافرت بود زیاد به یاد دارم.. شبهایش که چندبار از خواب میپریدم و بین هیچکدامشان خوابی نمیدیدم..راستش من هیچوقت خواب ندیدهام.. اصلا هیچوقت فکر نکردهام که گاهی خوابیدهام..نه..من همیشه بین دو اضطراب "اندکی متفاوت" استراحت کردهام..من از شبهایی که در آن دانشگاه ِلعنتی ساعت ١٠ شب در میدان "محوطهی خواهران" تنها مینشستم و چراغهایی که یکیک خاموش میشدند را نگاه میکردم زیاد به یاد دارم.. باری من از روزهای زندهگی کف و سوت در جعبه قایم نکردهام.. خراشهای روی بدنم و شکستهگیهای روحم را در بقچهای کهنه گذاشتهام و به دوش میکشم... و گاهی زیر سرم میگذارم و آرام "اندکی متفاوت" استراحت میکنم... رها من روزهایی مثل این روزها را که حتی مهم نیست برایم چگونه میگذرند با توصیف کامل بیهودهترین احساسهایش و ثانیههایش خوب در خاطرم نگه میدارم .. (ببخش که نمیگویم "خاطره".. هیچ وقت نتوانستم تصور کنم شادی ِپنهانی که در آن رایج هست برای من آشنا باشد) این مرا آزار میدهد رها... عذاب میدهد...نمیدانم چگونه قرار است آنها را فردا تحمل کنم... نمیدانم..
دستبند اولدویست روز است که هر روز با دلمردهگی به کافهی کوچکی سر راه میروم... خوب یادم هست که روز اولی که آنجا رفتم نزدیک بار و کنار روزنامهها نشستم.. ساعتها.. شاید سه ساعت.. یا چهار.. و علامت زدم همهی نوشیندیهایی که آدمهای عجیب و گاهی معمولی سفارش میدادند.. روی هر کدام که سفارش میدادند خط میکشیدم با خودکار سیاه.. در ذهنم.. انگار مردهاند.. لذت عجیبی داشت.. و من صبر کردم تا ببینم کدامشان هیچ وقت سفارش داده نمیشوند.. تنهایی خاموشی دارند نوشیندیهایی که کمتر لیوانی را پر میکنند.. و چقدر زجر آور بود میدیدی آنهایی را که چند بار سفارش داده میشدند.. انگار که چند بار میمردند ..در یک گور دستهجمعی با یک تشییع تکراری...و آرام از زیر دست خانم پشتبار با صدای خفیفی از تماس با میز سُر میخوردند تا دست مشتریانش.. شبیه تصویرهایی که گاهی احساس میکنم چخوف از آنها طفره رفته است ... یک تراژدی کهنه که هر بار غمانگیزتر و همزمان تکراریتر تمام میشود... این تکرار ضعیف حالت را به هم میزند.. من دوست دارم وقتی قهرمان قصهام قرار است غمیتکراری داشته باشد خودش را جوری ابتدای داستان لو بدهد.. همهی نوشیدنیها سفارش دادهشدند.. جز چایسیب..
دستبند دوممن آن روز، اولین چایسیب کافهی کوچک نزدیک کار سر راهم را سفارش دادم.. مزهی عجیبی داشت.. انگار همهی شیرینی این چند ساعت را درو ریخته بودند.. و حالا من دویست روز است که چای سیب میخورم.. هر روز ... از همان کافهی کوچک نزدیک کار سر راهم... همهی دخترهای پشتمیز شیفت صبح را به چهره میشناسم..خوب ... و حتی به راحتی میدانم که کدامشان چه روزهایی کار میکنند.. -تو باور نکن اما گاهی تصور میکنم که حتی میدانم صبحهایی که کار نمیکنند را کجا هستند و چه احساسی دارند- میدانم که کریستیل هفتهی اول جون را نتوانست به یاد شوهر سابقش به دریاچهی بالای شهر نرود و تا غروب گریه نکند كه حالا مجبور باشد هفتهی بعد به جای جنیفر کار کند و جنیفر ذخیره میکند اینها را برای روزهایی که دوستپسرش از شهر مجاور میآید و صبحها میتواند دیر سر کار بیاید... یا لارا که هیچوقت سلام نمیکند و چین به پیشانیاش نمیآورد و چشمک نمیزند به مشتریان و اصلا نگران این نیست که بیرونش کنند.. آدمهایی که ماندن را وظیفه نمیدانند تحسینبرانگیزند... من حالا کافه را خوب از حفظ هستم و مثل کودکی که جیبهای کوچک پلیور قدیمیاش را وارسی میکند به دست ِ یا چشم آدمهای کافه، به لیوانهایشان، به خندههایشان، به لباسشان.. به همه چیز کافه معتادم.. و گاهی معتادم به آدمهایی که میآیند و اتفاقات کافه را - که اسمشان را مومنتو گذاشتهام- درست میکنند و بیسر و صدا گم میشوند.. و خیلی راحت خودشان را مومیایی میکنند در کافه -اسمش را بگذار "خاطره" اما من مطمئنم که هیچ شباهتی به آن ندارد - .. مثلا همان صندلی دستخوردهی کثیفی که انگار هر روز کسی پایههایش را با کفپوش خاکستری نزدیک گیشه مرتب میکند یک "خاطرهی کوتاه" است از پیرمردی که لباس آبی داشت و با ناخن روی صندلی محکم دست میکشید و اشک میریخت.... من اسم اینها را میگذارم زندهگی.. و دویست روز است که اینها را خوب میبینم.. هر روز... و دوباره همهچیز تکرار میشوند...تحقیر کنندهتر .. راست میگفتی که "هر تکراری همیشه مثل سرافکندهگی عابری تنها در یک خیابان شلوغ تلخ و عجیب است.. و تحقیرکننده...." اینکه هر روز نوبتت که شد جلو بروی و حرف بزنی و بگویی چه مرگت است.. حالم را بهم میزند.. آه..چقدر راضیام من رها از مرگ که فقط یکبار است.. ساده میآید و تمام.. و زود روی همهی آدمهایی که تا به حال لمس کردهای و دوست داشتهای یا دوست نداشتهای خاک میگیرد... من به مرگ مدیونام رها.. همهی ما مدیونیم.. هیچوقت نتوانستم ببینم که کسی شبیه دیگری مردهباشد.باور کن... باور کنم من مهربانی را در مرگ میبینم.. . و الا الی الله تصیر الامور...
دستبند سومدختری هست که اسمش را نمی دانم.. موهای مشکی پررنگ دارد که با یک پارچهی دستبند مانند ِ بنفش و سفید میبندد که اصلا جالب نیست.. تحسین میکنم که هیچ برایش مهم نیست چه طور به نظر میآید.. سفارشها را که میگیرد لبخند میزند..اما مطمئن هستم که اصلا نمیخندد... حتی به تو نگاه هم نمیکند... حرف زیاد نمیزند... زیاد دیدهام که از این "کارهایی که نمیکنند" زیاد دارند آدمهایی که هیچوقت نمیخندند.. و غالبا از مکان واقعی زندهگیشان دور و از زمان عمرشان عقبند... اسمش را نمیدانم.. اصلا بعضی روزها فکر میکنم او اسم ندارد.. و بعضی روزها مطمئن میشوم که تا به حال حرف نزده است..در مقابل آدمهای بیرحم و تکراری کافه، با قدمهایی شبیه مارش نظامی یک لشکر متوسط، او یک اعدامی صورت پوشاندهای است که سر تکان میدهد.. و میمیرد.. گاهی احساس میکنم که زیر لب از معشوقش میگوید که روزهای آفتابی فقط سر و کلهاش پیدا میشود... باور کن چندبار این طناب کلفت حسرت را به گردنش دیدهام.. سرعت عجیبی دارند این آدمهایی که هیچوقت نمیخندند در سقوط کردن به پایین.. پایین ِدار گاهی.. همیشه نگران بودهام که گاهی فکر کند که من هم مثل بقیه؛ نمردهام.. یادم هست آن روز را که غم داشتم.. به معنای واقعی.. انگار کسی طناب خودم را سفت مي كرد.. احساسی شبیه اینکه به همسلولیات که همهی حبس را با سکوت با تو حرف زده حکم تیر داده بودند.. یا نمیدانم هر احساس لعنتی که نمیشود فهمیدش.. فکر کن که لابد غم داشتم.. و دلگیر بودم.. آنروز تنها روزی بود که نتوانستم سفارشی بدهم.. همه ترسم این بود که نمرده باشم..
دست بند آخر
امروز صبح، روز ِآخری بود برای من و کافهی کوچک نزدیک کار سر راهم.. برای آدمهایی که زود سقوط میکنند همیشه روزها و مکانهای زیادی برای آخر بودن هست... و آدمهای بیشماری آدم ِ اول و آخر میشوند .. من به این نزدیک ِ رسیدنها یا نرسیدنها عادت دارم.. ساعتهای زیادی از زندهگیام را از آدمها و مکانهای مختلفی خداحافظی کردهام.. هیچ تلخ نیست برایم .. گرچه همیشه آزار دهنده است ترککردن جایی که قبلش به تو نگفتهاند که این آخرینشان است.. انگار گم است چیزی وقتی جایی را ترکمیکنی و ملتفت نیستی که برای همیشهاست این و هیچ وقت پیدا نمیشود.. برای همیشه گم میماند.. موقتی نیست.. دایم است.. دلت میجوشد تا مدتها ..من امروز بیآنکه بخواهم دویست روز و چند ساعت (سه یا چهار ساعت) گذشتهام را ترککردم.. برای همیشه شاید.. هیچ جور نمیشد که ببینی دختر نمرده باشد.. ببینی که همسلولی که دویست روز و چند ساعت (سه یا چهار ساعت) همهاش تحسیناش کردهای بخندد و بپرسد "امروز چه {دوست دارید} آقا".. نه ...اصلا قابل بخشش نیست.. انگار کسی یک شب به همهی روزهایی که دوست داشتهای خیانت کرده... (من اگر خوب معروف بودم کتابی مینوشتم و جایی اوایلش مینوشتم که همهی دخترها روزی به کسی خیانت کردهاند یا میکنند..و تویی که مطمئن هستی اشتباه میگویم شک نکن که آن، کسی جز خودت نبوده..) نه من نمیتوانستم بایستم و به همسلولی که از مرگ فرار کردهاست لبخند بزنم و فکر نکنم که چه مرگش بود که فکر نمیکرد که چرا تو روزهای قبل نمیتوانستی {دوست داشته باشی} .. تو هم جایی نمیماندی که ندانند که تو همهی روزهای گذشته را هیچ "دوست نداشتهای".. و فقط ترسیم کردهای.. یا خط زدهای با خودکار مشکی.. و مثل صفحهی ترحیم روزنامهها پر هستی از مفاهیم بیمعنی خطخورده.. اين درست همانجاييست كه خطر را، با تمام وجود احساس ميكنی.. وقتي كلماتي را بر ميداري، كه مرزشان برداشته شده به معنای شلیک آخر است.... بیآنکه ببینی از کجا.. صدایش را میشنوی.. دیوانه کننده است... بعد از شلیک اول سکوت کردم.. آنقدر درد داشت که دهانم باز نمیشد.. درست جایی قبل از تمام کردن بود که احساس کردم میتوانم حرف بزنم.. من معشوقی نداشته ام که زیر لب "خاطره"اش را زمزمه کنم.. حتی از سفت شدن طناب هم دیگر ناراحت نبودم.. چرا باید باشم.. وقتی میدانم کار را او نیست که تمام میکند..
***
با تشکر از
با هیچ کس نشانی زان دلستان ندیدم
-یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد-
ای دل طریق رندی از محتسب بیاموزمست است...و در حق او
کس این گمان ندارد
baz zadi too kare "dep"
chakerim baba.
chaaaaker!!
http://301040.blogsky.com
اونم اونهايي هستند كه قرار ندارن
چقدر بي قراري بشر
كاش مي شد رها شد
من که جدا لذت بردم بی اغراق میگم.انقد روی من تاثیر گذاشت که دلستر باواریا تلخشو امتحان کردم
در ضمن موسیقی که گذاشتین عالیه.یه موزیسین میتونه از این جور قطعات زیبا رو سلکت کته
ولی تلخی در تمام نوشته هاتون به تمامی با پوست و خونم حس شد به تلخی دلستر باواریا
و اینکه نامه هاتون مخاطب خاص داره جذاب ترش کرده
http://pilaanemast.blogfa.com/
http://pilaanemast.blogfa.com/
کی هستید؟منظورم اسم نیست.
کجایید؟
چه میکنید؟
اینهمه تیرگی خستتون نمیکنه؟
که گفته بودی
ارزش ِ آدم ها
به حرف هایی ست که برای نگفتن دارند
کجایی رها که ببینی
پّر ام از نشنیده شدن
حرف های مهم را رها
پیش از فهمیده شدن نبایستی که گفت
که بدترین اتفاق دنیاست
که حرف مهمی گفته شود
و بعد
فهمیده نشود
من پر ام رها
از نگفته های فهمیده شده
و
گفته های فراموش شده
می بینی حالا که چه خالی وبی خاطره ام؟
تب تقلید از روشنفکران دهه 40 و 50
یا شاید هم توهم میزنن
یکی میشه جلال و هی نامه های جلالی مینویسه
یکی میشه صادق هدایت
یکی شریعتی
یکی هم معجونی از همه
شاید هم این بنده خداها تقصیر ندارن و اون خدابیامرزها خودشون بی اجازه تو جسم این پسرهای معصوم ما حلول میکنن
الان هم با اجازه تون این نوشته شما بدجور کپی برداری از یکی از نوشته های شریعتیه
البته ببخشیدا
اما بدجور شبیهه
:)
ارادتمند
:D