داخل امامزاده همیشه ساکت بود. آدمهای زیادی آنجا نمیآمدند. انگار میشد غربت امامش را از قرنها بیرون کشید و هایهای بر آن گریه کرد. هیچ نور سبزی هم نبود. سنگهای مرمر کنار تا کنار به هم گرد امامزاده گره خورده بودند. آن کوهستان را کسی تنها نمیرفت. یکبار که مرحوم پدربزرگ من را برد برف سختی آمد. زمین سنگی امامزاده به کف پاهایمان که از سرما بیحس شده بود آتش میزد. پدر بزرگ همین را دوست داشت. میگفت دعاهایی که از امامزاده بالا میرود را میبیند. اما من چیزی نمیدیدم. هیچ نور سبزی هم نبود. به پنجرههای مقبره دخیلهای تیرهرنگ بسته بودند. انگار قومی بعد از عزاداری شب دهم محرم به خدا دست برده باشند. پدر بزرگ میگفت آن پارچهی مشکی را آقاسیدمرتضا بست. زنش سخت مریض بود. خوب شد. اما خودش مرد. گمانم حاجت گرفت. لابد اینرا هم دیده بود پدر بزرگ که بالا رفته بود.
رها، ما تابستانها خانهی پدربزرگ میرفتیم. کوهستان سرش را از سیطرهی روز و شب بالا نگاه داشته بود. همیشه تاریک بود. نه شب بود. نه روز بود. اصلا کسی نمیدانست. همیشه غروب بود. تاریک بود. راه امامزاده دور بود. کسی نمیآمد. گاهی حسینآقا مهر نماز میبرد بالا. انگار نذر کرده بود. اما آدمهای زیادی نمیرفتند آن بالا. من سه بار رفتم. پدر بزرگ در راه ساکت بود. انگار نذر کرده بود که به احترام غربت امامزاده سکوت کند. فقط یکبار قصهی یکی از دخترهایش را گفت. گفت که روزی که دادش به مرد غربیه. بینماز. تمام راه را گریه میکرد تا بالا. میگفت تا مدتها میدید که دعایش بالا نمیرود. اما بار سوم را تنها رفتم. به پدر بزرگ گفتم که تنها میروم. گفت به مادرت نگو. غروب نشده برگرد. سگهای پایین کوه شبها همه را دشمن میبینند. پارس میکنند. فارسی بلد نیستند. گاز میگیرند. اما خیالم نبود. هیچ حرومزادهای را نمیشناختم که شبیه همین آدمها یقه بگیرد. کوهستان آرام بود. هنوز بهار نزده بود. غروب بود. همیشه غروب بود. انگار آب و هوای کوهستان به تو یاد میداد که همیشه وقت برگشتن هست. شاید پدر بزرگ هم این را میدانست. وگرنه نمیگفت که غروب برگرد. میگفت یک ساعت دیگر سگها پارس میکنند. تا بالای کوه رفتم. در راه شعر نیما را میخواندم. گاهی هم یاد حرف چند شب دورتر سارا میافتادم که میگفت دلش میخواهد به عقد یک کلاغ در بیاید و تا صبح قار قار کنند. بعد میخندیدم و فکر میکردم که شوخی میکند. اما راست میگفت رها. با یک کلاغ ازدواج کرد. و رفتند دنبال زندهگی شان. و دیگر هیچکس نبود که شبهای سرد پایتخت زیر کرسی برایمان قصه بگوید و وسطش برای امتحان تعلیمات اجتماعی درس آماده کند. آن بالا که رسیدم هیچکس در امامزاده نبود. درخت پرتغال کنار صحن به هوا نور میزد. وارد شدم. هیچ نور سبزی نبود. کسی هم نبود که دعایش آن بالا باشد. امامزاده غریب بود. مثل چند قرن پیش که غریب بود. غصهام شد. هیچ وقت نمیخواستم امامزاده باشم. بعد فکر کردم که امامزاده از دست مردم شهر آمده اینبالا. و گرنه آدم در سرمای به این سوزناکی بالای کوه آمدنش نمیآمد. بعد فکر میکردم که با خودش یک پرتغال آورده. و همین جا از خدا خواسته که نباشد. و دعایش بالا رفته. این را میشد از رنگ نارنجی پرتغالها فهمید. از درخت بالا رفتم. این تنها بالا رفتنی بود که از نزدیک دیده بودم در امامزاده. یک پرتغال برداشتم و دویدم پایین. سردم بود. نبض دستانم تند تند میزد. هوا غروب بود. از سگها خبری نبود. توی کوچه آدمها اما حرف میزدند. بغض نداشتم دیگر. پرتغال امامزاده ترش بود. پدر بزرگ میگفت امامزاده دهن کسی را ترش نمیکند مگر اینکه دعایش بالا رفته باشد.
زین چمن، یک گل سر و برگِ خودآرایی نداشت
هر کجا رنگی عیان شد بر پر عنقا زدند
طبع بیحس قابل تأثیر آگاهی نبود
بر گمان خفته، یاران مردهای را پا زدند*
* بیدل
چقدر اینجا خلوته !
ببینم می خوای دستی بگشم به سر و گوشش برات... باز هم که ریختی به هم اینجا رو
برهان
خدا رو خوش نمی یاد هر روز بیام اینجا ببینم خبری نیست.
خوش میاد؟
نمی یاد