عالی‌جناب
شب‌های هجر را گذرانديم... و زنده‌ايم

رهای عزیز..

پشت پنجره‌ی باران‌خورده‌، منتظر لحظه‌‌ای بودم که اتفاق بیفتد و اینجا شروع شود. گرچه آن اتفاق ساده نیفتاد...و هیچ رگ‌باری ساغرم به دست نگرفت..اما..اما چرا نیفتادن شروع نباشد..نه..من می‌خواهم از همه‌ی نیامدن‌ها و نگرفتن‌ها و نرفتن‌ها و نیفتادن‌ها و ندیدن‌ها شروع کنم. من از تو برای تو می‌نویسم این نامه‌های نوشته‌نشده را و به‌دستت می‌دهم...و تو را می‌بینم که قبل از آنکه‌ بخوانی‌شان، خوب نگاه‌شان می‌کنی و بعد به آغوش می‌گذاری‌ و دو دستت را محکم رویشان قلاب می‌کنی تا من فقط چشم‌هایت را و دست‌هایت را یادم بماند از آن‌ها..

رها... من نامه نمی‌نویسم .. من چشم‌هایت را می‌نویسم.. من دست‌هایت را می‌بینم.. دست‌های تو مجاز از همه‌ی احساس پرواز است.

نقش‌ زلفت بر رخ و نقش رخت در چشم من

بوستان از ابر و ابر از بوستان انگیخته

آب و سنگ‌م داده‌ای بر باد... و من پیچان چو آب

سنگ در بر می‌روم وز دل فغان انگیخته

دل گمان می‌برد کز دست تو نتوان برد جان

داغ هجرت بین یقینی از گمان انگیخته ....

3 Comments:
Anonymous Anonymous said...
ما مى دانيم كه گفته هاى آنان تو را اندوهگين مى سازد، و اين حرفها در حقيقت تكذيب تو نيست ...

Anonymous Anonymous said...
آرامش غمگین!!...

چقدر همه حرفها مبهمند!
اینجا تاریکخانه است؟

Post a Comment