رهای عزیز..
پشت پنجرهی بارانخورده، منتظر لحظهای بودم که اتفاق بیفتد و اینجا شروع شود. گرچه آن اتفاق ساده نیفتاد...و هیچ رگباری ساغرم به دست نگرفت..اما..اما چرا نیفتادن شروع نباشد..نه..من میخواهم از همهی نیامدنها و نگرفتنها و نرفتنها و نیفتادنها و ندیدنها شروع کنم. من از تو برای تو مینویسم این نامههای نوشتهنشده را و بهدستت میدهم...و تو را میبینم که قبل از آنکه بخوانیشان، خوب نگاهشان میکنی و بعد به آغوش میگذاری و دو دستت را محکم رویشان قلاب میکنی تا من فقط چشمهایت را و دستهایت را یادم بماند از آنها..رها... من نامه نمینویسم .. من چشمهایت را مینویسم.. من دستهایت را میبینم.. دستهای تو مجاز از همهی احساس پرواز است.
نقش زلفت بر رخ و نقش رخت در چشم منبوستان از ابر و ابر از بوستان انگیخته
آب و سنگم دادهای بر باد... و من پیچان چو آبسنگ در بر میروم وز دل فغان انگیخته
دل گمان میبرد کز دست تو نتوان برد جانداغ هجرت بین یقینی از گمان انگیخته ....
اینجا تاریکخانه است؟