عالی‌جناب
به یکی ساغر شد.. دل و دین از دستم..
شاه خویش باشی یا سرباز دل.. دوراهی مبهمی است که تقدیر بی‌تفاوت پر می‌کند سطرهای خالی زیر آن را.. گاهی یکی را انتخاب می‌کند.. گاهی هیچ‌کدام را.. و گاهی دیده‌ام هر دو را.. حالا من.. رها.. این روزها یک زندانی بی‌مقدار است که لابد منتظر است تا مِهر نشده حکم تیرش از زیر کاغذهای اداری و دست‌های چرک اطرافیان بیرون بیاید .. و خوب منتظر است ... خوب.. این روزهای لعنتی بگذرند... رها..... غروب‌ها گاهی فکر می‌کنم که آدم‌های خوب زنده‌گی من تمام شده‌اند.. غروب‌ها فکر می‌کنند من دیوانه شده‌ام.. نمی‌دانم چه شده‌ام.. تلخ وغم‌گین‌ام..
من این شهر را دیگر نمی‌توانم ترک کنم.. این بار آخری است که می‌روم از این‌جا.. اگر روزی پای‌م برسد به این‌جا باز، دیگر ترک‌ش نمی‌کنم.. خیابان‌های این‌جا همه‌اش برای من مسدود است به تو.. و حالا که تو نیستی .. شهر گم می‌شود در من.. همه چیز خیالی و مبهم می‌شود.. فکر می‌کنم من ایستاده‌ام و شهر در من فرو می‌رود.. از ونک تا پارک‌وی .. گم ‌می‌شوم هر روز در قرآن آویزان مسافرکش‌های آنجا.. راننده می‌پرسد شما کجا پیاده می‌شوید آقا؟.. من خیال می‌کنم حواسم نیست.. باز می‌پرسد.. آقا؟.. حالتان‌ خوب است؟.. می‌گویم تا آخرش می‌روم.. تعجب می‌کند.. می‌گوید من "خط‌ی" نیستم... می‌گویم.. واقعا؟.. می‌گوید بله.. ساعت‌های عصر را خانه می‌روم.. ونک زیادی شلوغ است.. آخر همین خیابان خوب است؟.. من به جدول‌های رنگ‌شده‌ی سفید و سبز نگاه می‌کنم.. می‌گوید شما خوبید آقا؟ مسافر کناری فکر می‌کند لابد دیوانه‌ام.. توی دلم می‌گویم.. به شما حسودی‌ام می‌شود..شما که راحت دستتان را می‌گذارید از پنجره بیرون و آدم‌های ریز و درشت را ردیف می‌کنید و طوری "یادش به خیر قدیم‌ها" می‌گویید که انگار هیچ‌وقت دست‌تان را از دست دوستی نبریده‌اید.. شما که همیشه جلوی‌تان را نگاه می‌کنید و همز‌مان عقب را هم می‌بینید.. شما که نمی‌دانید اشتباه رفتن یعنی چه.. رفتن و نرسیدن یعنی چه..
رها.. تو اینجا نیستی و من تمام پیاده‌رو‌ها را فکر می‌کنم.. گاهی چنان از آدم‌های دور و برم دورم که خیال می‌کنم شهری متفاوت است چیزی که من می‌فهمم از خیابان های اینجا .... فقط دیگر خیابانی نداریم که تو از بالا بیایی و من از پایین و درست همان وسط ها هم را ببینیم....همه چیز به پایین می‌رود دیگر.. رها من وقتی فهمیدم کودتا را که ولی‌عصر یک‌طرفه شد.. وقتی تو در شهر نبودی و تا چشم کار می‌کرد خیابان ِ بدون‌تو بود.. وقتی توحید ریزش کرد و یادگار‌های امام را بستند به بن‌بست. وقتی دیوارهای همت خاک گرفته‌بود ودانشگاه شریف پر شده بود از آدم‌های ریز ودرشتی که تنها چیز خوب‌شان معلم خصوصی دبیرستان‌شان بوده لابد... می‌دانی رها.. گاهی فکر می‌کنم با خودم که ما خیلی زودتر از خودمان بودیم.. خیلی .. ماها آدم‌های غمگینی بودیم که برای اطراف‌مان زیاد بودیم.. برای معلم انشاء مان زیاد بودیم.. برای معلم قرآن.. زیاد بودیم.. شهر بهانه بود رها.. این آدم‌ها بودند که خراب‌ت می‌کردند.. تهران مثل همیشه بود.. هیچ سر به سرت نمی‌گذاشت.. در شهر.. پلیس‌ها باتوم داشتند.. اما با تو کاری نداشتند.. آدم‌ها باتوم نداشتند.. اما با تو کار داشتند.. سر به سرت می‌گذاشتند.. با انگشت‌ تو را به هم نشان می‌دادند و زیر لب می‌خندیدند... این راه تمام نمی‌شود.. ناکامی حالا برای من شبیه راه نیست.. مقصد است انگار .. هرچه قدر می‌روم دورتر می‌شوم.. خیابان‌های شهر.. سایه‌های زیر درختان ولی‌عصر.. خانه‌ی شما.... من و تو داشتیم.. ما داشتیم.. می‌رسیدیم.. فرستادند ما را به آدرس عوضی.. ما را بلند کردند .. اعدام کردند به آدم‌های پست اطراف.. شناختند ما را .. ما مردیم..

عشق تو خوابی بود و بس... نقش سرابی بود و بس
این آمدن این رفتن‌م.. رنج و عذابی بود و بس
ای فلک بازی چرخ تو نازم!..
بی‌گمان آمدم تا که ببازم
ای دریغا که شد چشم سیاهی..
قبله‌گاه من و روی نمازم..
قبله‌گاه من و روی نمازم..*


* شاعر را نمی‌دانم کیست.. اگر می‌دانی برای‌م بنویس.. آهنگ‌ش اینجاست..


3 Comments:
Anonymous mim said...
شاعرش به گمانم هما میر افشار باشد
http://www.iranold.net/Lyrics/Homa%20Mirafshar/Homa%20Mirafshar.htm

Anonymous maryam bahrami said...
بعد از این همه انتظار .فوق العده بود نفسم رو حبس کرد
وقتی فهمیدم کودتا را که ولیعصر یک طرفه شد.ولیعصر یک طرفه مرگه.اما آدم و مجبور می کنه از ماهیچه هاش استفاده کنه.در ضمن لینکت کردم با اجازه
فوق العاده بود
www.pilaanemast.blogfa.com

Anonymous rahsepaar said...
salam
name ba mossamaee ast.. kheyli.. in gaman nabood..

Post a Comment