رها...مثل روزهایی که قبل از آن که از خواب بلند شوی آفتاب غروب کرده است انگار که اصلا وجود نداشتهاند.. مثل زندهگی که گاهی همیشه شب است انگار که همه خوابند.. مثل شبهایی که فقط شب است و زندهگی همه خواب است.. مثل ستارههای پشیمانی که مدام از هم دور میشوند و میلیونها سال است که همین کار را میکنند... و مثل خیلی چیزهای دیگر.. از با تو بیدار نشدن بی تو بیمار نشدن از تو دور شدن یا به بیتو نزدیک شدن .. اضطراب دارم رها.. روحم را مچاله میکند.. پیشانیام چین میخورد.. انگار که میبینم سالهای جوانی رو به رویم روی زمین میریزد.. من همهی سالهای گذشته را هر روز.. شب... هیچ نبوده که بی تو بوده باشم.. حتی اگر تو با من نبودی.. در هوایت .. بیقرارم.. بیدارم.. روز و شب...
و حالا من در همهی خاطرات بی تو ی ما.. من در همهی هواهای بیخواه جوانیام.. شکست خوردهام.. من از تو.. از همهی لحظههای بی تو.. شکست خوردهام.. دلم میخواست روزگار میبرد ما را چند سالی جلو.. دستت را در تصویری خیالی.. بالای یک درخت سیب.. میگرفتم.. و برمیگشتم همین جایی که هستم. و میگذاشتمش جایی رو دیوار اتاقم.. آه .. نمیدانی.. چقدر به شهریار غبطه میخورم.. چقدر دلم میخواست .. میگفتم برایت.. از روی تخت.. نازنینا.. نازنینا... ما به ناز تو جوانی دادهایم.. و روزهای جوانی را نشانت میدادهام که چهطور در غمت تلخ و ناکام شده.. نمیشود.. حیف!.. همیشه نمیشود.. اما میشود گاهی که مثل این ساعت سرد و طولانی است.. عکست را ببینم.. و بیخود شوم.. بیقرار شوم.. انگار که گریه راه تماشا گرفته باشد.. و اینها را بنویسم اینجا... از محاصرهی اینهمه دیوار.. از یک اتاق بیپنجره..
من اين آواز پاکت را در اين غمگين خراب آباد ..
چو بوی بالهای سوختهت پرواز خواهم داد
رها.. صدای پر زدن.. صدای پر کشیدن.. صدای مرگ است ... تقصیر ما بود که از کودکی.. از هر چیزی.. رنگیاش را می خواستیم.. و میخواستیم که پرواز کند.. چه شبیه بود به زندهگی رنگارنگ سالهای جوانیمان که به سوی مرگ پرواز میکرد.. باری تقصیر خودمان بود که زود فهمیدیم پرکشیدن یعنی صدای مرگ.. یعنی صدای چیزی را با خود بردن. یا جا گذاشتن. یا صدای چه. نمی دانم.. فعلا همین.
تو عهد وفای خود شکستی... وز جانب ما هنوز مُحکم
بیما تو به سر بری همه عمر....من بیتو .. گمان مبر که یکدم