عالی‌جناب
همچو ساقه گیاهی .. فسرده.. فسرده..

از همین لحظه هفته‌ای دیگر بیش نمانده به بهار. و تو نمی‌دانی که این داستانی غم‌آور است. تکراری است که با جدیت تازه می‌شود. بهار را شاخه‌های خشک و مرده‌ی گیلاس می‌فهمند. بهار را خیابان‌های این شهر انگار فقط می‌شناسند. و چه استعدادی دارند پیاده‌رو‌های شهر  ِ عجیب .. که آدم‌های‌ش را این‌طور تنها نشان بدهند.. باری. تهران بهار دارد را حالا همه می‌دانند. و همین چند روز دیگر پیرمرد با جلیقه‌ی سفید و شلوار اطو کشیده حیاط خانه را آب می‌پاشد. تا بین غبار و بهار جدایی باشد. اختلاف باشد.. بهار سنگین است ... روی زمین می‌ماند. غبار پوچ است.. هیچ است.. بر زمین نمی‌ماند.. نابود می‌شود. 

پیرمرد سال‌ها به تنهایی بهار را به حیاط خانه می‌آورد. برای ما حیاط نبود البته. خود  ِ زنده‌گی بود. تموم با هم بودن ما. دل‌خوشی‌ ما در همین چهار گوشه‌ی محصور با دیوارهای خاکستری اتفاق می‌افتاد. هر سال چند هفته مانده به عید بین کاشی‌های سیمانی بذر می‌کاشت و روی‌شان با دقت خاک می‌ریخت. چند روز مانده به بهار. جوانه‌ها خودنمایی می‌کردند. یادم هست یک‌بار زن و مرد جوانی را که برای اولین خرید زنده‌گی‌شان به مغازه آمده بودند به حیاط آورد. و جوانه‌ها را نشان‌شان داد. من کنار تلفن سیاه قدیمی نزدیک در حیاط نشسته بودم. بی‌حوصله‌گی‌های م هنوز به همان رینگ زنگ می‌خورَد. نفهمیدم چی به‌شان گفت اما بیرون که می‌آمدند صورت زن جوان پر از اشک بود. پیرمرد نفوذ کلام عجیبی داشت. هنوز سراغ ندارم کسی این طور با کلام بتواند تسخیر ‌کند. اصلا شاید همین که می‌گفت بهار آمد را ما از او باور می‌کردیم. کاری به پشت‌‌ ِ دیوارهای خاکستری نداشتیم. خودش خود ِ بهار بود. اما یک روز زمستان رفت. بیست و نه بهمن. یادم هست سال قبل‌ش هوا سوز دردناکی داشت. بادهای هولناک.. جوانه‌ها را خراب کرد. باری پیرمرد قلب‌ش ایستاد و رفت اما زمستان گفته بود قبل‌ش که این آخرین است. و قلب‌ش را برای من جا گذاشت... تا وقتی سکه‌های‌م را به قلک می‌اندازم صلوات بفرستم برای حضرت بهار.

.

.

چندین بهار بعد. وقتی با پدر بعد از سال نو تا پایین در خانه.. -جلوی همان درخت تنومندی که برای‌مان کاشت- رفتیم.. گفت که من مرگ هیچ عزیزی را باور نمی‌کنم. و آرام دست‌های‌م را گرفت. رفتن یعنی آمدن. تو باور می کنی که آقاجون رو دیگه نمیشه دید؟ نه من نمی‌کنم {..} و من گریه‌ام گرفت. مادربزرگ از ایوان بالای خانه صدای‌مان کرد.. داشت اسفند دود می‌کرد برای سلامتی حضرت بهار.. عج الله...

 

درین محیط، چو قصر حباب اگر صد بار
خراب می‌شوی، آباد می‌کنیم تو را ..

ز مرگ ِ تلخ به ما بدگمان مشو زنهار
که از طلسم غم آزاد می‌کنیم تو را

اگر تو برگ علایق ز خود بیفشانی
بهار  ِ عالم  ِ ایجاد می‌کنیم تو را ..*

* صائب

3 Comments:
Anonymous خزر said...
ای آفتاب آهسته نه پا در حریم یار من...

Anonymous بیوتن said...
همیشه اول فصل بهار می خندم. تو دیده ای چقدر بی قرار می خندم. ولی نیامدی امسال، حال من خوش نیست. عجیب نیست كه بی اختیار می خندم ...

Anonymous Anonymous said...
خوندمت ... لذت بردم
شاد باشی دوست عزیز

Post a Comment