دو سه قدم که راه رفتم جلوی همان مغازهای بودم که سالها پیش توپهای رنگی پلاستیکی میفروخت. حالا اما یک رنگ بیشتر نداشت. در و دیوار و پنجره و همهی اجناس بیرون مغازه خاک گرفته بود. خاکستری بود. پیرمردی هم نبود که پشت میز کنارهی قاب شیشهای بنشیند و کلاه نمدیش را پس و پیش کند و با صدای خشدار بیقافیهای بپرسد "نسیه میبری؟" .. نه پیرمرد نبود. اما عکسش بود. آن بالا. بالای میز. اما حالا پشت میز.. جوانی بود که ریش پروفسوری داشت... و لبخند میزد.. طوری که فکر کنی انگار فقط از پدر ابروهای بسیار مشکی را نگاه داشته بود... و مغازهی حالا خاکستری.
خیابانهای این شهر رها مرا به روزهای دور میبرند..خاک مُرده پاشیدهاند انگار در آسمان شهر.. همین خیابان را ببین.. مثل سالها پیش که صبحهای جمعهی ساعت هشت و نیم ش مُردههای جدید را اعلام میکردند با بلندگو.. دقیقا مثل همان سالها.. هنوز همانقدر دلگیر و یکطرفه است.. اما حالا دیگر فقط یکرنگ دارد.. و آدمهای زیادی در شهر نماندهاند که رفتنشان پشت بلندگو اعلام شود.. هیچ طرف خیابان، دیگر خبری نیست.. نه اینطرف .. همانجا که من آن عصر چهارشنبهی محرم نقش خیابان شدم.. نه آنطرف که آقای حافظیان همیشه باز بود ساعتهایی که ما کاری نداشتیم مگر اینکه چیزهایی بخواهیم برای گذران زندهگی.. هیچطرف خبری نبود .. رها .. آقای حافظیان حالا انگار همیشه سهمی از ثانیهها را دارد.. من هنوز هم همانطور دلزده یا دلواپسم به دقیقهها.. دلم که میگیرد.. وقتی چیزی میخواهم که ندارم.. وقتی آدمی را گم میکنم .. با سرعت غیرمجاز به اطرافیان کوبیده میشوم.. آدمهای زندهگی من رها.. همه.. روزی .. من را ترک کردهاند.. یا شاید من آنها را.. نمیدانم.. اتوبان شدهاست حالا.. همه راحت میروند..
این خیابان حتی دیگر وسطش هم همان خیابانی نیست که قرار بود من مُرده باشم.. هیچکس یادش نیست رها.. اما من خوب یادم هست.. که چطور به وسط خیابان رفتم.. و آن وانت آبی.. درست روبهروی صورتم ایستاد.. همه جیغ میزدند.. من حتی اصلا نترسیدم.. فکر کردم مُردهام.. همه آمدند وسط خیابان.. من نمیفهمیدم چه خبر است.. آدمهایی که پیشانی کوتاهی داشتند روی سرم دست میکشیدند.. آه رها.. اما من فقط زیر ماشین نرفته بودم.. یعنی خودم مطمئن نیستم... گفتند که نرفتهام.. مثل همهی چیزهایی که گفتهاند به من.. و من شنیدهام .. راستش رها.. گاهی فکر میکنم رفتهام.. نیستم .. یعنی مُردهام.. آخر میدانی.. من تا قبل از آن.. هر چه میخواستم میشد.. اما حالا سالهاست.. که هرچه میخواهم.. نمیشود.. مثل خوابها .. مثل خوابهایی که هر چه میدوی نمیرسی.. هر چه فرار میکنی دور نمیشوی...
جمله اینجا روی در دیوار جان خواهند داد
گر علاجی هست دیگر جز سر و دیوار نیست
گر گمان خلق ازین بیش است سودایی است بس
ور خیال غیر در راه است جز پندار نیست
تو بودي نوشته بودي بعد از مِي نوبت جون است؟ يا يكي از آن دوتاي ديگر؟
جون چرا نداشتي توي نوشته هات؟
خسته نميشي از اين كامنتهاي مزخرف؟
میشه یه لحظه من ،تو باشم ؟
نه شعر از من ساده سراغی گرفته است...
تنها در تو به حیرت می نگرم ری را
هرگز تا بدین پایه عاشق نبوده ام..."
بنویس فلانی...
بنویس
...